Translate

سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴

ملت، مذهب و روشنفكري


ملت، مذهب و روشنفكري
احمد زيدآبادي
اگر روشنفكري را تلاش فكري و سياسي براي توجيه برابري حقوقي همه انسانها و دفاع از انسانهاي مورد ظلم و تبعيض حكومتي و اجتماعي بر مبناي عدالت گفتماني حاكم بر جامعه عقلاي جهان تعريف كنيم، آنگاه اين مفهوم تا چه اندازه با ملي‌گرايي و پايبندي به مذهب به معناي متداول آنها سازگار است؟
در اينجا منظور از معناي متداول پايبندي به مذهب (اسلام)، اعتقاد و انقياد به مجموعه نظام حقوقي مورد اجماع فقيهان ارشد مسلمان است كه معمولا در فتاوا و يا رساله‌هاي عمليه آنها بازتاب مي‌يابد.
مقصود از ملي‌گرايي نيز در اين متن، نه نوع افراطي آن كه به صورت‌هاي فاشيسم، شوونيسم و راسيسم ظهور مي‌يابد، بلكه گونه معتدل آن در قالب پايبندي به نظام حقوقي منبعث از پديده دولت – ملت است.
نظام حقوقي مبتني بر مذهب، اصل برابري حقوقي همه انسانها را به رسميت نمي‌شناسد و برخي از موارد خاص تبعيض را از جمله تبيعض بين فرد آزاد و برده (حر و عبد) مرد و زن، صغير و كبير و مسلمان و كافر را مشروع و روا مي‌داند.
از ميان تبعيض‌هاي چهارگانه فوق، تبعيض بين آزاد و برده به علت انقراض نظام برده‌داري، در عمل موضوعيت خود را از دست داده و منتفي شده است. گرچه برخي از فقيهان بر اين نظرند كه اگر به هر دليلي بار ديگر نظام برده‌داري احياء شود، همان احكام شرعي برده‌داري در مورد آن مصداق خواهد داشت، اما در مجموع، اين بحث از درس و بحث بسياري از فقيهان خارج شده و ملغي تلقي مي‌شود.
تبعيض بين صغير و كبير هم به علت آنكه اساس آن – و نه لزوما فروع آن – بر اصول عقلاني استوار است، قابل نفي نيست و به عنوان امري عقلايي قابل پذيرش است.
آنچه باقي مي‌ماند، تبعيض بين زن و مرد از يك سو و كافر و مسلمان از سوي ديگر است كه همچنان از نقطه نظر روشنفكري محل بحث و ايراد است. گرچه برخي فقيهان در اين زمينه دست به نوآوري‌هايي زده‌ و گامي در جهت كاهش فاصله حقوق زن و مرد و مسلم و كافر برداشته‌اند، اما اين نوآوري‌ها منجر به رفع تبعيض در اين زمينه نشده و مهمتر از آن مورد پذيرش قاطبه فقيهان قرار نگرفته است.
ويژگي مهم نظام حقوقي مبتني بر مذهب، فرامرزي بودن دايره شمول آن است. به بيان ديگر، از نظر فقيهان، مردان مسلمان عاقل و بالغ در هر گوشه‌اي از اين جهان كه زندگي كنند، از حقوق مساوي برخوردارند و مرزهاي ملي نمي‌تواند توجيهي براي تبعيض بين آنها باشد.
ملي‌گرايي به مفهوم معتدل آن اما بر انديشه برابري تمام اتباع يك كشور صرف نظر از دين آنها استوار است و منعي منطقي براي پذيرش برابري زن و مرد و يا ديندار و بي‌دين پيش رو ندارد. با اين همه، ملي‌گرايي تساوي حقوقي را فقط در چارچوب مرزهاي ملي به رسميت مي‌شناسد و بيگانگان را وارد حوزه برابري حقوقي نمي‌كند.
نظام حقوقي حاكم بر جهان امروز، همان نظام حقوقي مبتني بر پديده دولت – ملت است كه طبق آن در عرصه داخلي همه اتباع يك كشور صرف نظر از جنسيت، قوميت و مذهب آنها از حقوق برابر برخوردارند و فقط بيگانگان در اين مورد استثنا هستند. و در عرصه خارجي نيز منافع ملي تعيين كننده همه سياست‌ها و راهبردها خواهد بود.
تبعيض عليه بيگانگان بر واقعيت عيني تبعيت هر فرد از يك دولت خاص استوار است و در مجموع مغاير وجدان جمعي بشر امروز نيست و حتي اگر هم اين تبعيض نوعي ظلم باشد چون عليه تمام ساكنان زمين اعمال مي‌شود، ظلم بالسويه و در نتيجه عدل است!
تعقيب منافع ملي در عرصه خارجي اما ضرورتا هميشه همراه با عدالت نيست و گاهي حتي بر پايه مفهوم عدل در مجامع روشنفكري آشكارا ظلم است.
مفهوم منافع ملي در جامعه ايران به دليل اينكه سال‌هاي سال در مقابل برداشت جهان گرايانه طراحان سياست خارجي كشور از امر سياست مذهبي تعريف شده و از همين جهت مورد غفلت و بي‌اعتنايي قرار گرفته، در سال‌هاي اخير و در واكنش به آن شرايط به صورت موضوعي مقدس درآمده است كه شك و ترديد در باره آن نزد برخي از محافل فكري و سياسي گناهي نابخشودني به شمار مي‌رود . از همين رو شرط عقل آن است كه در باره آن با احتياط فراوان سخن گفته شود!
برخلاف تصور رايج در ايران، منافع ملي مفهومي متعين و عيني نيست و صبغه ذهني غليظي دارد. منافع ملي در واقع چيزي جز خواست آزاد يك ملت براي تعقيب آنچه منافع خود در قلمرو بين‌المللي مي‌‌داند، نيست، اما اينكه يك ملت منافع خود را چه مي‌داند، پيشاپيش روشن نيست و به علايق گروههاي اجتماعي مختلف كه لزوما هم منافع واحد و همسويي ندارند، مربوط است. يك گروه يا طبقه اجتماعي ممكن است افزايش توان اقتصادي كشور را به بهاي قرار گرفتن در زير چتر امنيتي يك كشور بيگانه، عين منافع ملي بداند و گروه يا طبقه‌اي ديگر كسب پرستيژ بين‌المللي را به قيمت كاهش توان اقتصادي منافع ملي تلقي كند. در اين زمينه بي‌نهايت مثال وجود دارد. حتي حفظ تماميت ارضي كه بديهي‌ترين وجه منافع ملي شمرده مي‌شود، گاهي اوقات براي اجتناب از بروز جنگ‌هاي ويرانگر و يا فروپاشي نظام اجتماعي مورد اغماض دولت‌ها قرار مي‌گيرد! بنابراين منافع ملي داراي مصداقي از پيش تعيين شده نيست و تعريف آن به مكان و زمان و مولفه‌هايي چون شرايط داخلي و منطقه‌اي و بين‌المللي باز مي‌گردد.
در عين حال، هر حزب سياسي و يا طبقه اجتماعي راسا نمي‌تواند علايق و منافع خود را به عنوان منافع ملي تعريف كند. فقط نهادهايي كه نمايندگي عموم مردم را در شرايطي آزاد و دمكراتيك عهده دار شده‌اند، از امكان معرفي خود به عنوان تعيين كننده منافع ملي برخوردارند و اين بدان معني است كه تنها دولت‌هاي دمكراتيك معرف منافع ملي كشور خود هستند و دولت‌هاي خودكامه به لحاظ نظري چنين حقي را ندارند گر چه در عمل همواره چنين مي‌كنند.
به هر حال بحث اصلي بر سر اين است كه آيا منافع ملي تعريف شده هر كشوري همواره با موازين عدالت سازگار است؟ و اگر گاهي ناسازگار است، وظيفه روشنفكري در برابر آن چيست؟
اين امكان كاملا وجود دارد كه مردم يك كشور قدرتمند، منافع خود را در گرو بي‌ثباتي و هرج و مرج در كشور فقير همسايه بدانند، اما آيا اين عادلانه است و از نقطه نظر روشنفكري مي‌تواند مورد حمايت قرار گيرد؟
از آنجا كه در ابتداي مطلب، روشنفكري را دفاع از عدالت شمرديم، بنابراين مرام روشنفكري اقتضا مي‌كند كه از امر ناعادلانه حمايت نشود. پس روشنفكري لزوما هميشه با دفاع از منافع ملي سازگار نيست چرا كه منافع ملي يك كشور مي‌تواند عادلانه نباشد. آيا اين بدان مفهوم است كه روشنفكر بايد در پي اخلاقي كردن قلمرو سياست خارجي كشورها باشد؟
واحد تشكيل دهنده نظام امروزي جهان ملت – دولت است و تا زماني كه اين واحد پا بر جا باشد، مقتضيات آن نيز گريزناپذير است. يكي از اين مقتضيات تعقيب منافع ملي در قلمرو سياست خارجي هر كشور است كه تاكنون جايگزين منطقي‌تري نيافته است.
در حالي كه همه دولت‌ها در سطح جهان منافع ملي خود را پيگيري مي‌كنند، چگونه مي‌توان از يك كشور خاص خواست كه سياست خارجي خود را بر پايه عدالت و اخلاق پي‌ريزي كند؟ اخلاق‌گرايي در قلمرويي كه همه به دنبال منفعت خود هستند، آيا ساده‌لوحي تلقي نمي‌شود؟ مسلما نوعي از ساده‌لوحي است، اما آن سوي ماجرا نيز مي‌تواند به بي‌رحمي كامل منجر شود.
اگر پيگيري منافع ملي در عرصه جهاني بدون ‌قيد و شرط تجويز شود، معنايي جز به رسميت شناختن «وضع طبيعي» هابز در نظام بين‌الملل ندارد. در وضع طبيعي نيز همه عليه همه هستند. هر كس گرگ ديگري است و حق با زورمندترين است.
روشن است كه نظام فعلي عالم تا اين اندازه گرگ صفت نيست. تاسيس سازمان ملل متحد، قدرت يافتن سازمان‌هاي بين‌المللي مدافع حقوق بشر، در هم تنيده شدن منافع متقابل كشورها در پرتو توسعه ارتباطات، جهاني شدن مسائلي چون اقتصاد، محيط زيست، سلاح‌هاي كشتار جمعي، تروريسم و انواع اپيدمي‌ها قواعد حقوقي مشخصي را بر سياست خارجي كشورها تحميل كرده و منافع ملي هر كشور را تا اندازه‌اي به حفظ منافع ساير كشورها ربط داده است. به معناي ديگر، جهاني شدن، صبغه‌اي از اخلاق را در حوزه سياست خارجي كشورها به همراه آورده و آن را نسبت به قرن پيش عادلانه‌تر كرده است، اما اين بدان معنا نيست كه تعقيب منافع ملي از سوي دولت‌ها جايگاه رفيع خود را در سياست بين‌الملل از دست داده است.
به هر حال تا زماني كه نظام ملت – دولت در جهان مستقر باشد، منافع ملي كشورها نيز حرف اول را مي‌زند و تا زماني كه منافع ملي راهنماي عمل كشورها در عرصه بين‌الملل باشد، ميزاني از بي‌عدالتي هم وجود خواهد داشت. به عبارت ديگر، در زمانه‌اي كه ما به سر مي‌بريم، تحمل اين بي‌عدالتي گريزناپذير و رفع كامل آن غير ممكن است. تنها يك نظام واحد جهاني كه دولت – ملت‌ها در آن مستحيل شده باشند، مي‌تواند عدالت مورد نظر روشنفكري را در تعامل بين اجزاي مختلف جهان تامين كند. شايد روزي فرزندان ما اين وضعيت را تجربه كنند، اما چنين حالتي از ما بسي دور است هر چند كه شتابان به آن سو حركت مي‌كنيم.
نتيجه‌اي كه از اين قسمت بحث مي‌توان گرفت اين است كه روشنفكري با ملي‌گرايي معتدل مبتني بر پيگيري منافع ملي به دليل عدم انطباق دائمي آن با عدالت، هميشه سازگار نيست. كساني كه منافع ملي را به صورت امري مقدس و مطلق مي‌بينند، لازم است به ياد داشته باشند كه با وجود چنين تفكري اولا بايد نظام فعلي حاكم بر جهان را عادلانه بدانند و ثانيا اگر كشوري در پي تعقيب منافع‌اش، كشور خود آنان را مورد تاخت و تاز قرار داد، كشور مهاجم را به ظلم و بيداد متهم نكنند!
تحفظ در مورد ميزان انطباق منافع ملي با عدالت اما به مفهوم درغلتيدن در وادي ذهن‌گرايانه توصيه به سياست خارجي مبتني بر اخلاق نيست. روش روشنفكرانه اين است كه بين اين دو پلي سوار شود تا از افتادن در دام دو سر طيفي كه به افراط و تفريط واقع‌گرايي غيراخلاقي يا ذهن‌گرايي انتزاعي مي‌انجامد، پرهيز شود. اين كاري ظريف و پيچيده و هنرمندانه است و كار روشنفكرانه نيز همين است.
اكنون برگرديم به بخش ديگر بحث كه از ميزان همگرايي مرام روشنفكري با مذهب پرسش شده بود. همانطور كه گفته شد، مذهب به عنوان نظام حقوقي مورد اجماع فقيهان در موارد خاصي به طور واضح با انديشه روشنفكري همگرا نيست.
بخشي از دينداران كه از اين تباين آگاهند، اصالت را به نظام حقوقي شرعي مي‌دهند و طبيعي است كه در ميان اهميت و ارزشي براي روشنفكري قائل نيستند. اما آن دسته از دينداراني كه دل در گرو اصول روشنفكري دارند، تلاش مي‌كنند تا به تفسيري از دين كه با مشي روشنفكرانه سازگار باشد، دست يابند.
در اينجا قصد بررسي اين تفسير و تاويل‌ها در ميان نيست ولي روشن است كه فقط تفسيري از دين با اصول روشنفكري سازگار مي‌افتد كه از يك سو نظام حقوقي شرعي را عصري بپندارد و از ديگر سو حاكميت دين در عصر جديد را كه با مقتضيات ملت – دولت ناهمساز مي‌افتد، از تفكر ديني خود حذف كند. با اين تفاصيل، از دين چه چيزي باقي مي‌ماند جز يك نظام اخلاقي در كنار تجربه‌هاي عرفاني و شاعرانه اي كه حتي ماركس هم سرمايه‌داري را به دليل تباه كردن آنها به باد سرزنش مي‌گرفت؟

مي‌توان نظام اخلاقي و تجربه‌‌هاي لطيف و عارفانه ديني را در قياس با كليت ديانت مرسوم، كوچك شمرد و روشنفكري را مغاير دينداري دانست. اما در عين حال اخلاق و عرفان را مي‌توان گوهر ديانت تلقي كرد و دينداري را با روشنفكري آشتي داد.
(سياست نامه شرق)

دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۴

5 پارادايم نو گرائي مذهبي در ايران رضا عليجانى


رضا عليجانى
پنج‌ پارادايم‌ نوگرايي‌ مذهبي‌ در ايران‌ *
بخش‌ ششم‌

تا اينجا هفت‌ محور را به‌ عنوان‌ شاخصهايي‌ كه‌ بر اساس‌ آنها مي‌توان‌ سنتهاي‌ فكري‌ و سرمشقهاي‌ مختلف‌ اسلام‌شناسي‌ را گونه‌شناسي‌ و از يكديگر تفكيك‌ كرد، مطرح‌ شد. اين‌ هفت‌ محور عبارت‌ بودند از: 1 ـ نسبت‌ با سنت‌ و اسلام‌ حوزوي‌ و معارف‌ تاريخي‌ مسلمانها، 2 ـ فلسفه‌ دين‌ و نسبت‌ دين‌ با علوم‌ عصر و زندگي‌ بشر، 3 ـ متدلوژي‌ و روش‌، 4 ـ برخورد با مدرنيته‌ و تمدن‌ جديد غرب‌ و مسئله‌ ملي‌، 5 ـ برخورد با شريعت‌، 6 ـ نسبت‌ با سياست‌، حكومت‌ و جهت‌گيري‌هاي‌ سياسي‌ ـ اقتصادي‌، به‌ ويژه‌ جايگاه‌ آزادي‌ و عدالت‌، 7 ـ نگاه‌ اجتماعي‌ و تاريخي‌ و پروژه‌ راهكارها.
بر اساس‌ اين‌ محورها مي‌توان‌ سه‌ سرمشق‌ اصلي‌ و دو سرمشق‌ فرعي‌ در ميان‌ اسلام‌شناسي‌ معاصر تفكيك‌ كرد.
سه‌ سرمشق‌ اصلي‌ موجود عبارت‌ است‌ از:
1ـ اسلام‌ رفرميستي‌. اين‌ رويكرد خواهان‌ رفرم‌ در اسلام‌ حوزوي‌ و دامن‌گستري‌ سياسي‌ اسلام‌ فقاهتي‌ است‌. اين‌ گرايش‌ برون‌گرا، نيمه‌اجتماعي‌ و نيمه‌سياسي‌ است‌. اگر كديور و مطهري‌ را دو سمبل‌ اين‌ گرايش‌ بدانيم‌ و به‌ طور خيلي‌ فشرده‌ بخواهيم‌ آن‌ دو را تئوريزه‌ كنيم‌، مي‌توان‌ گفت‌ كديور عقلي‌ ـ احكامي‌ ـ فردي‌، و مطهري‌ عقلي‌ ـ احكامي‌ و اجتماعي‌ است‌. كديور فردگراست‌ و در نهايت‌ هم‌ به‌ سمت‌ تفكيك‌ حوزه‌ها و منطقة‌الفراغ‌ خواهد رفت‌. در اين‌ جا موضوع‌ قدري‌ به‌ بحث‌ دكتر سروش‌ (البته‌ نه‌ در مباني‌، بلكه‌ در نتايج‌) شباهت‌ پيدا مي‌كند.
2 ـ نحله‌ دوم‌، نحله‌ عقلي‌ ـ ليبرال‌ است‌. نحله‌ عقلي‌ ـ ليبرال‌ اسلام‌ سنتي‌ و دامن‌گستري‌ سياسي‌ آن‌ و همچنين‌ اسلامِ ايدئولوژيك‌ روشنفكري‌ را نقد مي‌كند. اين‌ گرايش‌ هر نوع‌ ورود دين‌ به‌ عرصه‌ اجتماعي‌ را چه‌ در زمينه‌ سياست‌ و چه‌ در زمينه‌ حكومت‌ (اين‌ دو را از هم‌ تفكيك‌ نمي‌كند.) مورد نقد قرار مي‌دهد. رهيافت‌ اين‌ نحله‌ منفعل‌ است‌ و مواجهه‌اي‌ منفعل‌ با عصر جديد دارد. شايد بتوان‌ اين‌ الهيات‌ را، الهيات‌ بحران‌ نام‌ گذاشت‌ زيرا در بحران‌ حكومت‌ ديني‌ و در يك‌ پاسخِ عكس‌العملي‌ به‌ بن‌بست‌هايي‌ كه‌ يك‌ حكومت‌ شرعي‌ و فقاهتي‌ به‌ وجود آورده‌، زاييده‌ شده‌ است‌. اين‌ الهيات‌ بدون‌ پيام‌ و بشارت‌ است‌ و از موضعي‌ انفعالي‌ مي‌خواهد خود را با دوران‌ جديد تطبيق‌ دهد. اين‌ گرايش‌ مي‌گويد ما هم‌ شبيه‌ و هم‌سوي‌ دوران‌ جديد هستيم‌ و مي‌توانيم‌ با هويت‌ ديني‌مان‌ وارد دنياي‌ جديدي‌ كه‌ پروژه‌اش‌ را پذيرفته‌ايم‌، بشويم‌.
اما هيچ‌ گاه‌، دورة‌ عقب‌نشيني‌ زمان‌ مناسبي‌ براي‌ تئوري‌پردازي‌ نيست‌. همان‌ طور كه‌ انسان‌ موقع‌ افسردگي‌، ناراحتي‌ و كلافگي‌ به‌ خوبي‌ نمي‌تواند بيانديشد، در سطح‌ كلان‌ نيز همين‌ گونه‌ است‌. دوران‌ عقب‌نشيني‌، زماني‌ مناسب‌ براي‌ تئوري‌پردازي‌ نيست‌. براي‌ مثال‌ اگر تئوري‌هاي‌ ساخته‌ شده‌ در اين‌ دوران‌ را از ايران‌ به‌ تركيه‌ ببريم‌، همه‌ رنگ‌ مي‌بازند. آنها خواهند گفت‌ كه‌ بسيار بهتر و نابتر و كاملتر از اين‌ تئوريها را خود دارا هستند. بدين‌ ترتيب‌ درون‌مايه‌ اين‌ نحله‌، يك‌ الهيات‌ بحران‌ بدون‌ پيام‌ و بشارت‌ براي‌ عصر جديد و انسان‌ است‌. بشارت‌ اين‌ گرايش‌ همان‌ است‌ كه‌ در مدرنيته‌ گفته‌ شده‌ است‌. اين‌ نحله‌ درون‌گرا ـ فردگرا و غيرسياسي‌ است‌.
در اينجا به‌ يك‌ نكته‌ فرعي‌ اشاره‌ كنيم‌. دكتر سروش‌ از آخرين‌ جملات‌ مهندس‌ بازرگان‌ تفسيري‌ ارائه‌ كرده‌ كه‌ به‌ نظر نمي‌رسد درست‌ باشد. ديدگاه‌ مهندس‌ بازرگان‌ نه‌ درونگرا، نه‌ فردگرا و نه‌ غيرسياسي‌ است‌. در حالي‌ كه‌ دكتر سروش‌ با تفسير خويش‌ از آخرين‌ سخنراني‌هاي‌ مهندس‌ بازرگان‌ وي‌ را به‌ نوعي‌ به‌ سمت‌ نحله‌ خود مصادره‌ كرده‌ است‌ كه‌ درست‌ نيست‌.
3ـ نحله‌ سوم‌، نحله‌ وجودي‌ ـ اجتماعي‌ راديكال‌ است‌ كه‌ شريعتي‌ در آن‌ جاي‌ مي‌گيرد. اين‌ نحله‌ به‌ نقد همزمان‌ سنت‌، قدرت‌ و مدرنيته‌ مي‌پردازد. در نقد قدرت‌ هم‌ بر استفاده‌ از تزوير ديني‌ بيشتر انگشت‌ مي‌گذارد. راهكار نحله‌ سوم‌ رهيافت‌ فعال‌ و مدعي‌ است‌. يعني‌ اين‌ گرايش‌ هم‌ نقاد مدرنيته‌ است‌ و هم‌ در مورد عصر جديد ادعايي‌ تازه‌ دارد البته‌ نقد اين‌ نحله‌ از ماوراي‌ مدرنيته‌ صورت‌ مي‌گيرد، نه‌ مادون‌ آن‌. نگاه‌ آن‌، وجوديِ گشوده‌ است‌ و در نتيجه‌ به‌ دنياي‌ سياست‌ هم‌ وارد مي‌شود. همچنين‌ به‌ ديالكتيك‌ بين‌ درون‌ و برون‌ انسان‌، بين‌ فرد و جمع‌ و بين‌ سياست‌ و عرفان‌ نيز اعتقاد دارد. بنابراين‌ يك‌ رهيافت‌ فعال‌ و مدعي‌، همراه‌ با پيام‌ و بشارت‌ است‌. من‌ اين‌ تعبير زيبا را از يكي‌ از متألهين‌ مسيحي‌ گرفته‌ام‌. او مي‌گويد در الهيات‌ جديد هيچ‌ پيام‌ و بشارتي‌ نهفته‌ نيست‌. در نظر وي‌ اين‌ نوع‌ رهيافت‌ منفعل‌ فقط‌ خود را با دنياي‌ جديد تطبيق‌ مي‌دهد و از موضعي‌ مستقل‌ و بيرون‌ از آن‌ به‌ نقد آن‌ نمي‌پردازد.
سه‌ نحله‌اي‌ كه‌ در مورد آنها سخن‌ گفته‌ شد نحله‌هاي‌ اصلي‌ بودند. اما اينك‌ دو نحله‌ فرعي‌ نيز وجود دارند كه‌ عبارت‌اند از:
1 ـ نحله‌ علمي‌ ـ ليبرال‌ مهندس‌ بازرگان‌ كه‌ متأسفانه‌ سرمشق‌ او تداوم‌ پيدا نكرد و هم‌اكنون‌ در جامعه‌ ما فعال‌ نيست‌. اين‌ گرايش‌ را مي‌توان‌ علمي‌ ـ اعتقادي‌ ـ اجتماعي‌ يا به‌ تعبيري‌ ديگر برون‌گرا، جمع‌گرا و سياسي‌ ناميد. انديشه‌ مهندس‌ بازرگان‌ به‌ طور كامل‌ برون‌گراست‌ و اساساً دغدغه‌هاي‌ هنري‌ و عرفاني‌ در آن‌ وجود ندارد. كار، فعاليت‌، سازندگي‌، توليد و ... جايگاهي‌ مهم‌ در اين‌ انديشه‌ دارند. اساساً نگاه‌ وي‌ نگاه‌ برون‌گرا و جمع‌گراست‌. از انديشه‌ مهندس‌ بازرگان‌ نمي‌توان‌ قرائت‌ فردگرا ارائه‌ كرد. در كل‌ آثار وي‌ نگاه‌ اجتماعي‌ و عنصر سياسي‌ نهفته‌ است‌. اين‌ مسئله‌ تا آخرين‌ سخنراني‌ قبل‌ از مرگش‌ هم‌ ادامه‌ دارد. مبحث‌ خدا و آخرت‌ هم‌ موضوعي‌ نبود كه‌ مهندس‌ بازرگان‌ در انتهاي‌ عمر به‌ آن‌ رسيده‌ باشد. اين‌ رگه‌ از دهه‌ 30 در آثار وي‌ وجود دارد. او از همان‌ موقع‌ نسبت‌ به‌ برخورد ابزاري‌ با دين‌ در عرصه‌ سياسي‌ هشدار داده‌ بود. البته‌ تجربيات‌ جديد حكومت‌ روحانيت‌ آن‌ رگه‌ را در ذهن‌ بازرگان‌ تقويت‌ نمود. اما اين‌ امر باعث‌ دگرگوني‌ و استحاله‌ كل‌ دين‌شناسي‌ مهندس‌ بازرگان‌ و تبديل‌ آن‌ به‌ يك‌ دين‌ درونگرا، فردگرا و غيرسياسي‌ نگرديد. دين‌ در نگاه‌ مهندس‌ بازرگان‌ برون‌گرا، جمع‌گرا و سياسي‌، ولي‌ غيرحكومتي‌ است‌. اين‌ نحله‌ به‌ نقد سنت‌ و قدرت‌ هم‌ معتقد است‌. قدرت‌ را از موضع‌ سلطه‌ و از موضع‌ تزوير ديني‌ و بهره‌گيري‌ از دين‌ در خدمت‌ سلطه‌ نقد مي‌كند.
2 ـ سرمشق‌ فرعي‌ ديگر، سرمشق‌ وجودي‌ فردگرا مي‌باشد. از اين‌ نحله‌ مي‌توان‌ از آقاي‌ مجتهد شبستري‌ نام‌ برد. مراد فرهادپور نيز كه‌ به‌ دنبال‌ و در جست‌ و جوي‌ معناست‌ را مي‌توان‌ در اين‌ رده‌ جاي‌ داد. اين‌ نحله‌ نيز وجودي‌ برخورد مي‌كند (نه‌ فقط‌ عقلاني‌ يا علمي‌ و تا اينجا با شريعتي‌ مشترك‌ است‌.) اما فردگراست‌ و با ايدئولوژي‌ و همچنين‌ ورود دين‌ به‌ عرصه‌ عمومي‌ و سياست‌ مخالف‌ است‌. اين‌ گرايش‌ به‌ نقد سنت‌ و مدرنيته‌ اعتقاد دارد و از زاويه‌ وجودي‌ مدرنيته‌ را مورد نقد قرار مي‌دهد. اين‌ ديدگاه‌ در سمت‌گيري‌هاي‌ نهايي‌ به‌ نحله‌ دكتر سروش‌ (دموكراسي‌ ليبرال‌) نزديك‌ مي‌شود ولي‌ مباني‌اش‌ به‌ شريعتي‌ شباهت‌ دارد؛ وجودي‌ برخورد مي‌كند و هرمنوتيكي‌ تفسير مي‌نمايد. اما در نهايت‌ درون‌گرا، فردگرا و غيرسياسي‌ است‌.
در اين‌ تقسيم‌بندي‌ سيدجمال‌ را صاحب‌ نگرش‌ عقلي‌ ـ علمي‌ ـ اجتماعي‌ مي‌توان‌ برشمرد.
از آنجا كه‌ موضوع‌ اين‌ بحث‌ سنت‌ فكري‌ و سرمشق‌ شريعتي‌ است‌، گفتار را با شريعتي‌ به‌ پايان‌ مي‌بريم‌. شريعتي‌ تأكيدي‌ خاص‌ در مورد احساس‌ مذهبي‌ و مذهب‌ ماوراي‌ علم‌ دارد. حتي‌ در جايي‌ از مذهب‌ انسانيت‌ نام‌ مي‌برد. از زاويه‌ ديد وجودي‌ است‌ كه‌ او مي‌گويد، گاندي‌ آتش‌پرست‌ را از آيت‌الله ميلاني‌ شيعه‌تر مي‌داند يا چارلي‌چاپلين‌ را به‌ اندازه‌ ابوذر دوست‌ دارد. همه‌ اين‌ نظرات‌ از نگاه‌ وجودي‌ او ناشي‌ مي‌شود. اما در عين‌ حال‌ او كار فكري‌ و بيان‌ انديشه‌اش‌ را در چارچوب‌ اسلام‌ شيعي‌ به‌ سامان‌ مي‌رساند. چنان‌ كه‌ در يكي‌ از جلسات‌ ماهانه‌ دفتر پژوهش‌ كه‌ درباره‌ "مذهب‌ از ديدگاه‌ شريعتي‌" برگزار شد، مطرح‌ كردم‌، مباحث‌ شريعتي‌ درباره‌ مذهب‌ در آثار مختلفش‌ را بايد درون‌ يك‌ مثلث‌ در نظر گرفت‌: احساس‌ مذهبي‌ (كه‌ فراتر از اديان‌ است‌)، اديان‌ (يعني‌ اديان‌ تاريخي‌، متون‌ مقدس‌، كتاب‌هاي‌ تاريخي‌، تاريخچه‌ اديان‌) و تكيه‌ بر مذهب‌ (كه‌ شريعتي‌ آن‌ را به‌ عنوان‌ يك‌ چه‌ بايد كرد و پروژه‌ براي‌ روشنفكري‌ مطرح‌ مي‌كند. او معتقد بود براي‌ اين‌ كه‌ جامعه‌ ما متحول‌ شود بايد سنت‌هايمان‌ را بازخواني‌ كنيم‌. روشنفكر حتي‌ اگر مسلمان‌ نيست‌ بايد اسلام‌شناس‌ باشد و بر مذهب‌ تكيه‌ كند و آن‌ را بازخواني‌ نمايد). در درون‌ اين‌ مثلث‌ است‌ كه‌ مباحث‌ پيرامون‌ مذهب‌ در آثار شريعتي‌ را مي‌توان‌ فهم‌ كرد.
بايد توجه‌ داشت‌ كه‌ وجه‌ غالب‌ و درونمايه‌ اصلي‌ پارادايم‌ شريعتي‌ در رابطه‌ با مذهب‌، احساس‌ مذهبي‌ و درك‌ وجودي‌ او نسبت‌ به‌ همه‌ مسائل‌ است‌. همچنين‌ اين‌ احساس‌ مذهبي‌ در قالب‌ فرهنگ‌ها، دين‌ها و مكتب‌هاي‌ مختلف‌ بشري‌ و در چارچوب‌ هنر، عرفان‌ و فلسفه‌ خود را متبلور كرده‌ است‌. شريعتي‌ نيز به‌ عنوان‌ يك‌ انسانِ ايرانيِ مسلمان‌ شرقي‌ با بهره‌گيري‌ از قالبهاي‌ اين‌ فرهنگ‌، احساس‌ مذهبي‌ خود را بيان‌ مي‌كند. اما جز كليات‌ هيچ‌ مسئله‌ جهاني‌ وجود ندارد. اين‌ سخن‌ بدين‌ معني‌ است‌ كه‌ همه‌ مفاهيم‌ جهاني‌ در قالب‌ فرهنگهاي‌ بومي‌ منعكس‌ مي‌شوند. يك‌ فرانسوي‌ رمان‌ خود را در قالب‌ فرهنگ‌ فرانسه‌ مي‌نويسد و يك‌ مصري‌ هم‌ از درونمايه‌ فرهنگ‌ جامعه‌ خود بهره‌ مي‌برد. در فرهنگ‌ ايراني‌ گاه‌ از اسطوره‌ سياوش‌ و گاه‌ از حسين‌ يا امام‌ زمان‌ و... استفاده‌ مي‌شود. اين‌ عناصر با هم‌ متفاوت‌ هستند ولي‌ شريعتي‌ با همه‌ آنها وجودي‌ برخورد مي‌كند. او معتقد بود بايد اسلام‌ را در جهان‌ امروز در رابطه‌ با ماركسيسم‌ و اگزيستانسياليسم‌ شناخت‌. چرا كه‌ شريعتي‌ وجودي‌ و گشوده‌ با همه‌ متنها برخورد مي‌كند، ماركسيسم‌ در عرصه‌ اجتماعي‌ و اگزيستانسياليسم‌ در حوزه‌ دغدغه‌هاي‌ انساني‌ براي‌ او متنهايي‌ الهام‌بخش‌ مي‌شوند.
شايد امروز هم‌ با همان‌ نگاه‌ و دغدغه‌ بتوان‌ اين‌ ديدگاه‌ شريعتي‌ را گسترش‌ و تعميم‌ داد و متنهاي‌ ديگري‌ را نيز به‌ روي‌ خود گشود. شريعتي‌ تك‌منبعي‌ نبود. بر اين‌ اساس‌ امروزه‌ مي‌توان‌ گفت‌ اگزيستانسياليسم‌، ماركسيسم‌ نو، ليبراليسم‌ نو و فلسفه‌ تحليلي‌ متنهايي‌ هستند كه‌ مي‌توانند ما را در فهم‌ مذهب‌ و تبلور احساس‌ مذهبي‌مان‌ ياري‌ كنند. ما با بهره‌گيري‌ از اين‌ چهار منبع‌ است‌ كه‌ مي‌توانيم‌ به‌ دغدغه‌هايمان‌ پاسخ‌ بدهيم‌ و با الهام‌گيري‌ از آنها ـ و نه‌ تقليد، الگوبرداري‌ و برخورد شيفته‌وار بلكه‌ با برخوردي‌ انتقادي‌ با آن‌ ـ در درون‌ اين‌ اتمسفر با افقهاي‌ معنايي‌ متعددي‌ در خود دارند، همان‌ دغدغه‌ شريعتي‌ را به‌ پيش‌ بريم‌.
مذهب‌ شريعتي‌ هميشه‌ حاوي‌ پيام‌ و بشارت‌ است‌. مراد فرهادپور در مجلة‌ ارغنون‌ (شماره‌ 6 ـ 5، صفحه‌ 201) نكته‌اي‌ جالب‌ را مطرح‌ مي‌كند. او به‌ كمك‌ گرفتن‌ تيليش‌ و بولتمان‌ از سارتر، و ليبرالها از كانت‌ اشاره‌ مي‌كند و بعد مي‌گويد "اما آنچه‌ نجات‌ مي‌يابد ديگر مسيحيت‌ نيست‌". از نظر او وقتي‌ رابطه‌ تقليدي‌، شيفته‌وار و تكرار همان‌ سرمشقها باشد در واقع‌ اگزيستانسياليسم‌ به‌ زبان‌ پروتستاني‌ و كانت‌ به‌ زبان‌ كاتوليكي‌ بيان‌ مي‌شوند. دربازخواني‌ مذهب‌ آن‌ چيزي‌ كه‌ پس‌ از بازخواني‌ برجاي‌ مي‌ماند ديگر مسيحيت‌ نيست‌. اما نحله‌ و انديشه‌ شريعتي‌ اين‌ نسبت‌ را قبول‌ ندارد. يعني‌ وقتي‌ مي‌گويد از اگزيستانسياليسم‌ و ماركسيسم‌ هم‌ مي‌توان‌ الهام‌ گرفت‌ يا امروزه‌ مي‌گوييم‌ از اگزيستانسياليسم‌، ماركسيسم‌ نو، ليبراليسم‌ نو و فلسفه‌ تحليلي‌، انسان‌ و روشنفكر امروز مي‌تواند الهام‌ بگيرد بدان‌ معني‌ نيست‌ كه‌ مذهب‌ را در اين‌ قالب‌ها ريخته‌ باشيم‌. مذهب‌ و احساس‌ مذهبي‌ پيام‌ و بشارتي‌ است‌ كه‌ از دوردستهاي‌ تاريخ‌ آغاز شده‌ و شايد تا انتهاي‌ آن‌ نيز در نحله‌هاي‌ مختلف‌ صداي‌ خود را به‌ گوش‌ همه‌ برساند؛ صدايي‌ كه‌ نبايد زير آوار اين‌ سرمشق‌ها خفه‌ شود. آن‌ صدا و قبله‌گاهي‌ كه‌ هميشه‌ روي‌ بدان‌ داريم‌، اما هيچ‌ گاه‌ به‌ آن‌ نمي‌رسيم‌ دغدغه‌ رهايي‌ انسان‌ و بشارت‌ نجات‌ اوست‌. يك‌ زماني‌ انسان‌ها در آسمان‌ به‌ دنبال‌ خدا مي‌گشتند. حالا برخي‌ خدا را در قلب‌ بشر مي‌جويند و به‌ دنبال‌ زنده‌ كردن‌ خدا در قلب‌ انسان‌ هستند. زماني‌ رابطه‌ ذهني‌ با او برقرار مي‌كردند اما حالا به‌ دنبال‌ رابطه‌اي‌ فردي‌ و عرفاني‌ با او هستند. در حالي‌ كه‌ ادبيات‌ قرآن‌ و فرهنگ‌ مذاهب‌ ابراهيمي‌ اين‌ گونه‌ به‌ نظر نمي‌رسد.
با جمله‌ حضرت‌ امير در رابطه‌ با خدا و توحيد، بحث‌ را به‌ پايان‌ مي‌برم‌. او مي‌گويد خدا در درون‌ اشياء است‌ نه‌ به‌ يگانگي‌ و در برون‌ اشياء است‌ نه‌ به‌ بيگانگي‌. اين‌ نسبت‌ پيچيده‌ كه‌ در اديان‌ ابراهيمي‌ وجود دارد بالاتر از هستي‌ بردن‌ خدا يا محصور كردن‌ او در قلب‌ آدمي‌ نيست‌. اين‌ نسبت‌ را شريعتي‌ هم‌ مطرح‌ كرده‌ است‌. او "كثرت‌ وجود" و "وحدت‌ وجود" را نفي‌ مي‌كند و مي‌گويد من‌ به‌ "توحيد وجود" معتقدم‌. توحيد وجود نيز همين‌ نسبت‌ را مطرح‌ مي‌كند. شريعتي‌ در پاسخ‌ يكي‌ از دانشجويانش‌ كه‌ مي‌گويد، كثرت‌ وجود و وحدت‌ وجود روشن‌ است‌ ولي‌ اين‌ نسبت‌ خيلي‌ پيچيده‌ است‌ مي‌گويد درك‌ اين‌ پيچيدگي‌ ارزش‌ تو را خيلي‌ بالا مي‌برد. درون‌مايه‌ محوري‌ مذهب‌، حقيقت‌ و معنا و به‌ عبارتي‌ خداست‌. نگاه‌ مذهبي‌ به‌ يك‌ معناي‌ نهايي‌، فراخود وفراهستي‌ اعتقاد دارد (نسبت‌ اين‌ مسئله‌ با "زمان‌" مهم‌ است‌ و بايد بعد بدان‌ پرداخت‌.).
چنان‌ كه‌ پيش‌ از اين‌ نيز گفته‌ شد در نسبت‌ انسان‌ و هستي‌ سه‌ گرايش‌ وجود دارد: اصالت‌ هستي‌ (نگاه‌ به‌ هستي‌)، اصالت‌ انسان‌ (نگاه‌ به‌ انسان‌)، و "از انسان‌ به‌ هستي‌" نگاه‌ كردن‌. تكيه‌گاه‌ نحله‌ سوم‌ كه‌ از انسان‌ به‌ هستي‌ مي‌نگرد و نه‌ اصالت‌ هستي‌ است‌ و نه‌ اصالت‌ انسان‌ را در اين‌ جمله‌ پيچيده‌ حضرت‌ امير كه‌ "خدا را در درون‌ اشياء نه‌ به‌ يگانگي‌ و در برون‌ اشياء نه‌ به‌ بيگانگي‌" مي‌بيند، مي‌توان‌ مشاهده‌ كرد. اين‌ نحله‌ قصد دارد با دغدغه‌ وجودي‌ كه‌ دارد با همين‌ نسبت‌ با زندگي‌ و حقيقت‌ و معنا ارتباط‌ برقرار كند. در اين‌ نگرش‌ هستي‌ متني‌ است‌ هميشه‌ گشوده‌ و قابل‌ فهم‌ و بازفهم‌. از درون‌ اين‌ نحله‌ نوعي‌ از روشنفكري‌ به‌ وجود مي‌آيد كه‌ هميشه‌ نقاد است‌ و انساني‌ توليد مي‌شود كه‌ همواره‌ دغدغه‌ آرمان‌خواهي‌ و نجات‌ خود و مردم‌ را دارد.
پرسش‌ و پاسخ‌
شما گفتمان‌ را گفتار غالب‌ در يك‌ جامعه‌ مي‌دانيد در حالي‌ كه‌ با توجه‌ به‌ مسئله‌ نسبيت‌ كه‌ در بحث‌ گفت‌ و گوي‌ تمدنها نيز مطرح‌ شده‌ است‌، هيچ‌ كس‌ نبايد تفكر خود را مطلق‌ و آن‌ را از همه‌ بهتر بداند. همه‌ بايد با يكديگر گفت‌ و گو كنند. بين‌ همه‌ اينها نيز نسبتي‌ برقرار است‌ تا حقيقت‌ كشف‌ شود. بر اين‌ اساس‌ بحث‌ گفتمان‌ كه‌ به‌ معناي‌ گفت‌ و گوي‌ غالب‌ است‌ زير سؤال‌ مي‌رود.
شما ممكن‌ است‌ اعلام‌ كنيد كه‌ هيچ‌ چيز نهايي‌ وجود ندارد يعني‌ هيچ‌ چيزي‌ مطلق‌ نيست‌. ممكن‌ است‌ اين‌ سخن‌ شما مد شود و همه‌ آن‌ را تكرار كنند. در اين‌ صورت‌ حرف‌ شما همگاني‌ شده‌، به‌ گفتمان‌ غالب‌ تبديل‌ گشته‌ است‌. همگاني‌ شدن‌ با مطلقيت‌ فرق‌ دارد. اما در عين‌ حال‌ همگاني‌ شدن‌ مي‌تواند به‌ آفت‌ مطلقيت‌ دچار شود. همچنين‌ ممكن‌ است‌ يك‌ ارزش‌ مانند نسبيت‌، خود زماني‌ به‌ يك‌ ارزش‌ همگاني‌ تبديل‌ شود. شما در عرصه‌ ارزش‌گذاري‌ معتقد هستيد كه‌ هيچ‌ چيز نبايد مطلق‌ شود در حالي‌ كه‌ مطلق‌ به‌ معناي‌ همگاني‌ شدن‌ نيست‌. در اينجا مرزهاي‌ مفهوم‌ واژه‌ مطلق‌ و همگاني‌ مخدوش‌ شده‌اند. همگاني‌ شدن‌ به‌ معني‌ مطلقيت‌ نيست‌ بلكه‌ چيزي‌ است‌ كه‌ همه‌ آن‌ را قبول‌ دارند.
يعني‌ مد شده‌ است‌؟
بله‌. امر همگاني‌ ممكن‌ است‌ نسبي‌گرا يا مطلق‌گرا باشد. اما اين‌ اعتقاد پست‌مدرنها كه‌ همه‌ چيز را سيال‌ مي‌دانند نيز قابل‌ نقد است‌. زيرا عناصر ثابتي‌ هم‌ در زندگي‌ انسان‌ وجود دارد كه‌ به‌ ساختارهاي‌ رواني‌ وذهني‌ انسان‌ بازمي‌گردد. اين‌ عناصر ثابت‌ در كل‌ تاريخ‌ بشر وجود داشته‌اند. مقولاتي‌ مانند: تولد، مرگ‌، محبت‌، ترس‌، عشق‌، فداكاري‌ و... . از عناصر ثابت‌ تاريخ‌ بشر هستند. انسانها در هر دوره‌ با اين‌ عناصر ثابت‌ به‌ چالش‌ مي‌پردازند و آنها را تفسير مي‌كنند. اما اگر معناي‌ نهايي‌ در پرانتز گذاشته‌ شود، همه‌ مسائل‌ نسبي‌ مي‌شود يعني‌ نسبيت‌، مطلق‌ مي‌شود حالا وارد اين‌ بحث‌ نشويم‌ بنابراين‌ عناصر ثابت‌ در زندگي‌، روان‌ و رفتار انسان‌ وجود دارند. همه‌ چيز را به‌ تاريخيت‌ نمي‌توان‌ تنزل‌ داد و هيچ‌ معنا و عنصر ثابتي‌ را در صفحه‌ روزگار باقي‌ نگذاشت‌.
***
شما فرموديد دين‌ داراي‌ يك‌ سري‌ سنت‌ها و راهكارهاست‌. اين‌ سنت‌ را ما از كجا آورده‌ايم‌؟ كساني‌ به‌ صورت‌ تاريخي‌ به‌ عنوان‌ متوليان‌ دين‌ به‌ وجود آمده‌اند براي‌ اين‌ كه‌ راهكارهاي‌ موجود در قرآن‌ را كه‌ براي‌ زندگي‌ مردم‌ ارائه‌ شده‌ است‌ به‌ آنها نشان‌ دهند. البته‌ مسائلي‌ هم‌ به‌ صورت‌ حاشيه‌، احاديث‌ و... اضافه‌ شده‌ است‌. ولي‌ واقعيت‌ امر چيست‌؟ اين‌ متوليان‌ ادعا دارند كه‌ دربارة‌ ريزترين‌ مسائل‌ هم‌ مي‌توانند نظر بدهند. ما علاوه‌ بر مسائل‌ كلي‌ با مسائل‌ اجتماعي‌ نيز روبه‌رو هستيم‌. آيا به‌ نظر شما اسلام‌ به‌ همة‌ آنها جواب‌ مي‌دهد؟ نبايد خيلي‌ ساده‌ و كلي‌ مسايل‌ را گفت‌ و بعد راهكار نشان‌ نداد. اين‌ طوري‌ ما نمي‌توانيم‌ مشكلات‌ را حل‌ كنيم‌.
سؤال‌ اين‌ خانم‌ در واقع‌ درد دل‌ همه‌ نسل‌ جديد و يكي‌ از عيني‌ترين‌ پرسش‌هايي‌ است‌ كه‌ هم‌اكنون‌ در جامعه‌ ما وجود دارد. اين‌ پرسش‌ها در واقع‌ اعلام‌ يك‌ بحران‌ است‌، بحران‌ سرمشق‌ اسلامِ اجتماعي‌. بحران‌ كساني‌ كه‌ آمدند و تصوير و تفسيري‌ جديد از اسلام‌ ارائه‌ دادند. حال‌ اين‌ سؤال‌ آنها را به‌ چالش‌ مي‌كشاند و مورد مؤاخذه‌ قرار مي‌دهد كه‌ در دعواي‌ شما و كساني‌ كه‌ مدعي‌ هستيد متفاوت‌ از آنها مي‌انديشيد شايد حق‌ با شما نباشد و با آنها باشد. شايد اسلام‌ همان‌ باشد كه‌ آنها مي‌گويند. جوهرة‌ اين‌ بحث‌ به‌ اين‌ واقعيت‌ برمي‌گردد كه‌ از دين‌ در جامعه‌ و حكومت‌ ما يك‌ روايت‌ شريعت‌گرا وجود دارد كه‌ صدايش‌ هم‌ از ديگر روايت‌ها بلندتر است‌.
اما براي‌ فهم‌ بهتر اين‌ چالش‌ و دور شدن‌ از كشش‌ها يا دافعه‌هاي‌ عاطفي‌ و احساسي‌ خاص‌ آن‌ در جامعه‌ خودمان‌ بهتر است‌ مسئله‌ را به‌ شكلي‌ عام‌تر مورد بررسي‌ قرار دهيم‌. نخست‌ بايد توجه‌ كنيم‌ كه‌ اين‌ اختلاف‌ در برداشت‌ و تلقي‌ تنها در مورد اسلام‌ ـ نوگرا و سنتي‌ ـ نيست‌ بلكه‌ در مورد اديان‌ و انديشه‌ها و نحله‌هاي‌ ديگر نيز مانند ليبراليسم‌، ماركسيسم‌، مسيحيت‌ و... وجود دارد. براي‌ مثال‌ دربارة‌ مكتب‌ ماركسيسم‌، رزا لوكزامبورگ‌، استالين‌، گرامشي‌، لنين‌ و... حرف‌هايي‌ زده‌اند كه‌ با يكديگر فرق‌ دارند. بنابراين‌ اگر عميق‌ بنگريم‌، در خواهيم‌ يافت‌ كه‌ اين‌ دعوا، دعواي‌ عام‌ بشري‌ است‌ و فقط‌ به‌ مسلمانان‌ اختصاص‌ ندارد. هر گاه‌ ديني‌ آمده‌ يا حتي‌ انديشه‌اي‌ توسط‌ بشر ساخته‌ شده‌ است‌، انسان‌ها با اين‌ مسئله‌ مواجه‌ گشته‌اند. آقاي‌ غني‌نژاد يك‌ ليبرال‌ ارتدوكس‌ است‌. او در كتابش‌ نظر يك‌ متفكر ليبرال‌ را در مورد امكان‌ چالش‌ بين‌ مالكيت‌ و دموكراسي‌ و اصل‌ بودن‌ مالكيت‌ نقل‌ مي‌كند. اما غني‌نژاد نظر آن‌ شخص‌ را قرائتي‌ فاسد از ليبراليسم‌ مي‌داند در هر حالي‌ كه‌ هر دو ليبرال‌ هستند.
هر انديشه‌اي‌ كه‌ ساخته‌ شده‌ و هر ديني‌ كه‌ ظهور كرده‌، روحانيت‌ و متوليان‌ رسمي‌ نيز يافته‌ است‌. سپس‌ پيامبر دين‌ بعدي‌ با روحانيت‌ دين‌ قبلي‌ برخورد كرده‌ است‌. شايد بدترين‌ الفاظ‌ را مسيح‌ براي‌ فريسيان‌ به‌ كار برده‌ باشد، نظير: اي‌ مارها، اي‌ افعي‌زادگان‌ كه‌ لحنش‌ بسيار توهين‌آميز است‌. محمد كه‌ آمد به‌ جان‌ احبار و رهبان‌ افتاد: "ان‌ كثيراً من‌ الاحبار و الرهبان‌ لياكلون‌ اموال‌ الناس‌ بالباطل‌"، (بسياري‌ از آنها مال‌ مردم‌ را به‌ باطل‌ مي‌خورند). حتي‌ گاه‌ آنها را خر و سگ‌ ناميد و گفت‌ چه‌ كاري‌ به‌ كارشان‌ داشته‌ باشي‌ و چه‌ نداشته‌ باشي‌ پاچه‌ات‌ را مي‌گيرند! همچنين‌ آنان‌ را به‌ خراني‌ تشبيه‌ كرد كه‌ كتاب‌ حمل‌ مي‌كنند.
همين‌ داستان‌ در ماركسيسم‌، در ليبراليسم‌ و در مدرنيته‌ به‌ مفهوم‌ عامش‌ جريان‌ دارد. يك‌ روايت‌ از مدرنيته‌ مي‌گويد ما به‌ مردم‌ قول‌ آزادي‌ خرد و فرد را داديم‌. اما شما خرد را به‌ انحراف‌ برده‌ و با آن‌ ابزاري‌ برخورد كرده‌ايد، فرد را بنده‌ ماشين‌ و احزاب‌ كرده‌ايد. قدرت‌ها و دولت‌ها دوباره‌ سلطه‌اي‌ جديد را بازتوليد كرده‌اند و نوعي‌ "صنعت‌ فرهنگ‌" حاكم‌ شده‌ است‌ كه‌ در بيان‌ ما فرهنگ‌ تجاري‌ (براي‌ مثال‌ فيلم‌ تجاري‌ يعني‌ فيلم‌ نازل‌) نام‌ گرفته‌ است‌. در اينجا هم‌ دو روايت‌ با يكديگر مي‌جنگند. بنابراين‌ كل‌ ماجرا دعواي‌ خير و شر انسان‌هاست‌ كه‌ در قالب‌ اين‌ قرائت‌ها و روايت‌هاي‌ مختلف‌ بازتوليد مي‌شود. در همه‌ فرهنگها و تمدنها انسانهاي‌ سلطه‌گر و انسانهاي‌ سلطه‌ستيز وجود دارند كه‌ جدالشان‌ در قرائتها و روايتهايشان‌ از فرهنگ‌ و ايدئولوژي‌ و مكتب‌ و مذهبشان‌ هم‌ نمود و تبلور دارد.
بعد از بودا منجي‌هاي‌ ديگر مي‌آيند. پس‌ از زرتشت‌، ماني‌ مي‌آيد و موبدان‌ دين‌ زرتشت‌ را نابكار خطاب‌ مي‌كند و عامل‌ انحراف‌ دين‌ زرتشت‌ مي‌داند. مزدك‌ مي‌آيد و ادعا مي‌كند كه‌ آمده‌ است‌ تا دين‌ زرتشت‌ را بازخواني‌ كند. پس‌ اين‌ داستان‌ هميشگي‌ تاريخ‌ بشر است‌ و به‌ اسلام‌ سنتي‌ و نوگرا اختصاص‌ ندارد بلكه‌ مربوط‌ به‌ عقل‌ و انديشه‌ انسان‌هاست‌ و مكتب‌ها و انديشه‌ها در واقع‌ روپوش‌ و روبناي‌ اين‌ چالش‌ هستند. عده‌اي‌ كرامت‌ انساني‌، آزادي‌ و عدالت‌ را از دين‌ اسلام‌ بازخواني‌ مي‌كنند. آن‌ كس‌ هم‌ به‌ دنبال‌ سلطه‌ و منافع‌ خويش‌ است‌، ادعا دارد كه‌ راهكارش‌ را از قرآن‌ بازخواني‌ مي‌كند. البته‌ نمي‌خواهيم‌ همه‌ چالشهاي‌ فكري‌ را به‌ ريشه‌هاي‌ عيني‌ تقليل‌ بدهيم‌. اما بخش‌ عمده‌اي‌ از آنها ريشه‌هاي‌ عيني‌ و نه‌ ذهني‌ دارند. اما به‌ هر حال‌ در دعواي‌ روايتهاي‌ مختلف‌ حق‌ با كداميك‌ است‌؟ وقتي‌ دو نفر ليبرال‌ با يكديگر دعوا مي‌كنند از كجا بفهميم‌ كدامشان‌ درست‌ مي‌گويند؟ آيا ما مي‌توانيم‌ به‌ سادگي‌ و از روي‌ احساسات‌ و عكس‌العملي‌ بگوييم‌ ليبراليسم‌ ذاتاً فاسد بود اما شما آمده‌ايد و قدري‌ آن‌ را ماست‌مالي‌ كرده‌ و ظاهر روشنفكري‌ به‌ آن‌ داده‌ايد؟
يا اعلام‌ كنيم‌ هندوييسم‌ يك‌ انديشة‌ بت‌پرستانه‌ و عقب‌افتاده‌ است‌ كه‌ برخي‌ امروزه‌ قرائتي‌ ديگر از گاوپرستي‌، به‌ مثابه‌ همزيستي‌ انسان‌ با طبيعت‌ ارائه‌ داده‌اند تا با جديدترين‌ ايده‌هاي‌ مدرن‌ و پست‌ مدرن‌ هم‌خواني‌ داشته‌ باشد. شريعتي‌ مي‌گويد روشنفكراني‌ مانند تاگور و ديگران‌ چنان‌ تلقي‌اي‌ از گاوپرستي‌ دارند كه‌ باعث‌ تعجب‌ ما مي‌شود. حال‌ دعواي‌ اين‌ قرائت‌ها را در هندوييسم‌ چگونه‌ بايد حل‌ كرد؟ آيا از اول‌ گاوپرستي‌ به‌ همين‌ شكل‌ در اين‌ دين‌ بوده‌ است‌ و آنها آن‌ قدر احمق‌ بوده‌اند كه‌ گاو را واقعاً خداي‌ خودشان‌ مي‌دانسته‌اند؟ يا نه‌ مطلب‌ چيزي‌ ديگر بوده‌ كه‌ بعد منحرف‌ شده‌ است‌. آيا براي‌ داوري‌ بايد به‌ معرفت‌شناسي‌ متون‌ اوليه‌ پرداخت‌ يا تأثيرات‌ وجودي‌ آن‌ مكتب‌ و انديشه‌ را در هر زمان‌ و هر قرائت‌ مورد مطالعه‌ قرار داد؟ البته‌ اين‌ دو با هم‌ بي‌رابطه‌ هم‌ نيستند.
اين‌ بحث‌ را مقداري‌ از اسلام‌ دور كرديم‌ تا احساس‌ دوستي‌ و نفرتي‌ كه‌ نسبت‌ به‌ قرائت‌هاي‌ مختلف‌ از اسلام‌ داريم‌ مانع‌ داوري‌ درست‌ ما نشود.
پس‌ ما بايد به‌ صورت‌ روشمند دريابيم‌ كه‌ در بين‌ دو نحله‌ ماركسيست‌، ليبرال‌، هندو، مسلمان‌ چگونه‌ مي‌توان‌ قضاوت‌ كرد؟ اين‌ بحثي‌ بسيار عميق‌ و جدي‌ است‌. براي‌ مثال‌ بدانيم‌ مصباح‌ يزدي‌ راست‌ مي‌گويد يا شريعتي‌.
قدم‌ ديگر براي‌ داوري‌ كردن‌ در مورد اين‌ بحث‌ تاريخي‌ كردن‌ آن‌ است‌. بخشي‌ از اين‌ حرفها سخنان‌ جديد قرن‌ بيستم‌ نيست‌. براي‌ مثال‌ چند قرن‌ پيش‌ ملاصدرا درست‌ مي‌گفت‌ يا علامه‌ مجلسي‌ در حالي‌ كه‌ هر دو آنها هم‌ مسلمان‌ بودند. سخنان‌ شيخ‌ فضل‌الله نوري‌ درست‌ بود يا آخوند خراساني‌. هر دو آنها هم‌ آخوند بود. يكي‌ از آن‌ دو فكل‌ كراواتيِ كتابِ غربي‌ خوانده‌ نبود كه‌ گفته‌ شود افكارش‌ را از غرب‌ است‌. حلاج‌ درست‌ مي‌گفت‌ يا آنهايي‌ كه‌ او را كشتند؟ در تاريخ‌ اسلام‌ نحله‌ عرفاني‌ درست‌ مي‌گويد يا نحله‌ فقهي‌؟ البته‌ براي‌ داوري‌ مي‌توان‌ استدلال‌هاي‌ هر يك‌ را نيز كنار هم‌ گذاشت‌.
مهندس‌ بازرگان‌ مي‌گويد در قرآن‌، حداكثر 7 ـ 8 درصد آيات‌ دربارة‌ احكام‌ است‌ چرا بقيه‌ قرآن‌ كنار گذاشته‌ شده‌ است‌؟ يك‌ راه‌ و استدلال‌ اين‌ است‌ كه‌ به‌ متن‌ ارجاع‌ داده‌ شود. در ماركسيسم‌ نيز همين‌ گونه‌ است‌. بعضي‌ از ماركسيستها به‌ قول‌ برخي‌ دوستان‌ پشت‌ سر هم‌ آيه‌ و حديث‌ مي‌آوردند! يعني‌ كد مي‌دادند كه‌ ماركس‌ اين‌ را گفته‌ و انگلس‌ آن‌ را گفته‌ است‌. اين‌ نسبت‌ را همه‌ با متون‌ مرجعشان‌ پيدا مي‌كنند و اين‌ را تاريخ‌ نشان‌ مي‌دهد. هميشه‌ متوني‌ به‌ عنوان‌ مرجع‌ شناخته‌ مي‌شوند، حال‌ فرقي‌ نمي‌كند كه‌ مرجع‌ قرآن‌ باشد يا انجيل‌ يا اوپانيشادها يا كتاب‌ كاپيتال‌ يا كتاب‌ كانت‌ و... اين‌ متون‌ مرجع‌ هم‌، مفسري‌ پيدا مي‌كنند و از اينجا دعوا شروع‌ مي‌شود.
يك‌ بار احمد نراقي‌ در كيان‌ از دكتر سروش‌ سؤال‌ يا انتقاد كرده‌ بود كه‌ شما از "فهم‌ برتر" و اين‌ كه‌ بايد "روشمند" باشد، سخن‌ مي‌گوييد. روشمند بودن‌ يعني‌ چه‌؟ و اين‌ همان‌ سؤالي‌ است‌ كه‌ الان‌ دوستمان‌ مطرح‌ كرد. ما با چه‌ روشي‌ تشخيص‌ دهيم‌ كه‌ حق‌ با كدام‌ است‌؟ به‌ هر حال‌ در مقايسه‌ فهم‌ها از نظر معرفتي‌، يك‌ راه‌ ارجاع‌ به‌ متن‌ مرجع‌ است‌ قرائتهاي‌ مختلف‌ استدلالهايشان‌ را كنار هم‌ مي‌گذارند و با يكديگر مقايسه‌ مي‌كنند. يك‌ راه‌ هم‌ نگاه‌ تاريخي‌ است‌. آيا در تاريخ‌ فقط‌ نحله‌ فقها وجود داشته‌اند و حرفهاي‌ جديد را روشنفكران‌ از غربي‌ها گرفته‌اند و به‌ دين‌ چسبانده‌اند؟ آيا ما عدالت‌طلبي‌ را از ماركسيستها گرفته‌ايم‌ يا در تاريخ‌ خودمان‌ قبل‌ از اسلام‌ نيز به‌ وسيله‌ كساني‌ مانند مزدك‌، بابك‌ و بعد از اسلام‌ زيديه‌ و سربداران‌ هم‌ مطرح‌ شده‌ است‌؟ تاريخچة‌ همه‌ اينها به‌ قبل‌ از ماركسيسم‌ مي‌رسد.
من‌ در مجلة‌ فرهنگ‌ توسعه‌ ديدگاه‌ هگل‌ و اقبال‌ را درباره‌ شريعت‌ مقايسه‌ كرده‌ بودم‌. هگل‌ كتابي‌ به‌ نام‌ "استقرار شريعت‌ در مذهب‌ مسيح‌" دارد كه‌ شامل‌ دو مقاله‌ است‌. يك‌ مقاله‌ را در 26 سالگي‌ و ديگري‌ را در 30 سالگي‌ نوشته‌ است‌. مقايسه‌ اين‌ دو مقاله‌ به‌ طور كامل‌ سير رشد فردي‌ انديشه‌ او را هم‌ نشان‌ مي‌دهد. در مقاله‌ اول‌ مي‌گويد، دين‌ نبايد شريعت‌ داشته‌ باشد. البته‌ شريعت‌ در انديشه‌ مسيحي‌ با انديشه‌ اسلامي‌ قدري‌ متفاوت‌ است‌. در انديشه‌ مسيحي‌ به‌ مجموعه‌ عقايد و احكام‌ شريعت‌ مي‌گويند. اما در انديشه‌ اسلامي‌ شريعت‌ به‌ معني‌ احكام‌ است‌. او در مقاله‌ اولش‌ مي‌گويد عقايدي‌ نظير زنده‌ شدن‌ مسيح‌ سه‌ روز بعد از مردن‌ او و احكامي‌ مانند غسل‌ تعميد و... خرافه‌ است‌ و بايد آنها را كنار گذاشت‌. بشر امروزي‌ به‌ اين‌ حرف‌ها نياز ندارد. وي‌ در اين‌ مقاله‌ خواهان‌ مذهبي‌ بدون‌ شريعت‌ است‌. در مقاله‌ دوم‌، نظر وي‌ درباره‌ شريعت‌ مقداري‌ از حالت‌ احساسي‌ و عاطفي‌ خارج‌ شده‌ است‌ و پخته‌تر به‌ نظر مي‌آيد. او در مقاله‌ دوم‌ مي‌گويد هيچ‌ مذهبي‌ بدون‌ شريعت‌ نمي‌تواند باشد، حتي‌ مذاهب‌ بدون‌ خدا و پيامبر. هر انديشه‌اي‌ مانند ماركسيسم‌، ليبراليسم‌ و... از يك‌ سري‌ عقايد، به‌ برنامه‌ مي‌رسد. پس‌ در واقع‌ هر عقيده‌اي‌ به‌ برنامه‌ تبديل‌ مي‌شود.
اديان‌ هم‌ يك‌ سري‌ عقايد دارند كه‌ به‌ برنامه‌ تبديل‌ شده‌ است‌. اما چون‌ خود مذهب‌ مقدس‌ شده‌ است‌ برنامه‌هايش‌ نيز قدسي‌ شده‌اند. اما پيامبران‌ نيامده‌اند تا در دعواي‌ بين‌ دو نفر قضاوت‌ حقوقي‌ كنند يا از چگونگي‌ تقسيم‌ ارث‌ سخن‌ بگويند. عقل‌ بشر به‌ تنهايي‌ نيز قادر است‌ تا براي‌ مسائلي‌ مانند اينها راه‌ حل‌ پيدا كند. اگر چه‌ پيامبران‌ بنابر مناسباتي‌ كه‌ در دورة‌ زندگيشان‌ پيش‌ مي‌آمده‌، به‌ مشكلات‌ روزشان‌ هم‌ پاسخ‌ داده‌اند. حال‌ پرسش‌ اين‌ است‌ كه‌ آيا بايد اين‌ پاسخ‌ را فراتاريخي‌ كرد يا نه‌؟ فقها مي‌گويند اين‌ پاسخ‌ها را بايد فراتاريخي‌ كرد. عرفا اعتقاد دارند كه‌ از اين‌ گونه‌ مسائل‌ مي‌توان‌ گذشت‌ و عبور كرد. عرفا هم‌ كه‌ روشنفكران‌ قرن‌ بيستم‌ نبودند بلكه‌ در قرون‌ گذشته‌ زندگي‌ مي‌كرده‌اند. برخي‌ از عرفا نيز مي‌گفتند كسي‌ كه‌ به‌ پشت‌بام‌ رسيد ديگر نيازي‌ به‌ نردبام‌ ندارد. يك‌ نحله‌شان‌ از عرفا به‌ كلي‌ شريعت‌ را قبول‌ نداشتند. فرقة‌ اسماعيليه‌ هم‌ در قلعة‌ الموت‌ قزوين‌ روز قيامت‌ برپا كردند و به‌ هوادارانشان‌ گفتند كه‌ از امروز شريعت‌ از شما ساقط‌ شد.
صرف‌ نظر از درستي‌ و نادرستي‌ اين‌ اعتقادات‌ و سخنان‌ بايد گفت‌ كه‌ هيچ‌ كدام‌ از اينها حرفهاي‌ جديدي‌ نيستند. همة‌ اين‌ افراد و سخنان‌ در تاريخ‌ گذشته‌ ما حضور داشته‌اند. اما حالا روحانيت‌ و تفكر فقاهتي‌ حكومت‌ را در دست‌ گرفته‌ و قرائت‌ خود را برجسته‌ كرده‌ است‌. اگر حكومت‌ شاه‌ فقط‌ با مخالفانش‌ درگير مي‌شد، اينان‌ با همه‌ كار دارند و در جزئي‌ترين‌ رفتارهاي‌ مردم‌ دخالت‌ مي‌كنند: دگمه‌ات‌ را ببند، آستينت‌ را پايين‌ بياور، موهايت‌ را درست‌ كن‌ و ... تماميت‌خواهي‌ يعني‌ اين‌ كه‌ با همه‌ كس‌ و همه‌ چيز كار داشته‌ باشند. اين‌ شيوه‌، عكس‌العمل‌ عاطفي‌ ايجاد مي‌كند. از اين‌ نوع‌ عكس‌العملها در جامعه‌ ما زياد داشته‌ايم‌. جامعه‌ ما گرم‌ و سرد زياد شده‌ است‌. شدت‌ يك‌ پديده‌ هم‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ دليل‌ دوام‌ آن‌ نيست‌. بايد توجه‌ داشت‌ كه‌ نسل‌ قبل‌ از ما چه‌ مسيري‌ را طي‌ كرد: خود آقاي‌ خميني‌ در جايي‌ گفت‌ سر سگ‌ عمامه‌ گذاشته‌ بودند، برخي‌ مصدق‌ را لعنت‌ مي‌كردند كه‌ دين‌ و روحانيت‌ را تخريب‌ كرده‌ است‌، راننده‌ تاكسيها آخوند سوار نمي‌كردند و.... در دهه‌ 30 رفتارها اين‌ گونه‌ شده‌ بود. نسل‌ بعد از آنها كه‌ نسل‌ ما بود دوباره‌ دنبال‌ آخوندها افتادند! به‌ نظر مي‌رسد در جامعه‌ ايران‌، سنت‌ به‌ شدت‌ قوي‌ است‌. اگر اين‌ حكومت‌ قدري‌ سست‌ شود، اگر فساد اخلاق‌ بيشتر شود همين‌ مردم‌ و حتي‌ همين‌ جوانها دوباره‌ فيلشان‌ ياد هندوستان‌ مي‌كند و مي‌گويند خدا باز هم‌ پدر آخوندها را بيامرزد، دخترهايمان‌ راحت‌ به‌ دبيرستان‌ مي‌رفتند و مي‌آمدند. اين‌ هم‌ يك‌ ديد جامعه‌شناختي‌ است‌ نه‌ ديني‌.
چگونگي‌ قضاوت‌ بين‌ قرائتهاي‌ مختلف‌ به‌ يك‌ بحث‌ مستقل‌ نياز دارد. كدام‌ قرائت‌ها از ليبراليسم‌، هندوئيسم‌ يا اسلام‌ درست‌ هستند. آيا روايتي‌ كه‌ قديمي‌تر است‌ درست‌ است‌؟ در اسلام‌ هم‌ مي‌توان‌ موارد قديمي‌تر را به‌ عنوان‌ نمونه‌ آورد. مانند آنچه‌ اخوان‌الصفا، اسماعيليه‌، زيديه‌، سربداران‌ و... گفتند. همة‌ اين‌ نحله‌ها صاحب‌ الگوهايي‌ متفاوت‌ بودند و يك‌ سرمشق‌ واحد نداشتند. برحسب‌ قديمي‌ و جديد بودنِ قرائت‌ها درباره‌ آنها نمي‌توان‌ قضاوت‌ كرد. اما راه‌حل‌ ساده‌تر و غيرنخبه‌گراتر و مؤثرتر اين‌ است‌ كه‌ با همه‌ قرائت‌ها وجودي‌ برخورد كنيم‌. در اين‌ نگاه‌، اين‌ معضل‌، چالش‌ انسان‌ است‌، تفاوت‌ انسانهاست‌ كه‌ در اين‌ نوع‌ دعواها بازتاب‌ پيدا مي‌كند. در نظام‌ سلطنتي‌ ـ قبل‌ از اين‌ كه‌ بشر به‌ جمهوريت‌ برسد ـ هم‌ پادشاه‌ خوب‌ و هم‌ پادشاه‌ بد وجود داشت‌. اما هم‌اكنون‌ اگر كسي‌ بگويد همه‌ پادشاهها بد هستند دارد با ديد امروزي‌ به‌ گذشته‌ نگاه‌ كرده‌ است‌. در دوراني‌ كه‌ همه‌ دنيا به‌ دست‌ پادشاهان‌ اداره‌ مي‌شد آدمهاي‌ خوب‌ پادشاه‌ خوب‌ بودند و آدمهاي‌ بد نيز پادشاه‌ بد. مناسبات‌ خوب‌، پادشاه‌ خوب‌ به‌ وجود مي‌آورد و مناسبات‌ بد، پادشاه‌ بد. همه‌ اين‌ نتايج‌ بازتوليد مسائل‌ وجودي‌ و مناسبات‌ اجتماعي‌ انسان‌هاست‌. وقتي‌ اسلام‌ آمد، در آغاز عده‌اي‌ در برابر آن‌ مقاومت‌ كردند. اما بعد كه‌ اسلام‌ حاكم‌ شد همان‌ آدمهاي‌ خوب‌ و بد با قرائت‌هاي‌ مختلف‌ از اسلام‌ بازتوليد شدند. اگر وجودي‌ نگاه‌ كنيم‌ همين‌ بازتوليد را با قرائت‌هاي‌ مختلف‌ از هندوييسم‌، ماركسيسم‌ و... نيز خواهيم‌ ديد.
بنابراين‌ دعوا، دعواي‌ وجودي‌ و بشري‌ است‌ و تنها دعواي‌ دو قرائت‌ از يك‌ دين‌ يا انديشه‌ نيست‌. اگر اسلام‌ هم‌ نباشد و يك‌ مكتب‌ ديگر جاي‌ آن‌ را بگيرد باز در بين‌ همين‌ انسانها، آن‌ كس‌ كه‌ خصلت‌ سلطه‌گر دارد، براي‌ مثال‌ از ليبراليسم‌ هم‌ براي‌ استعمار استفاده‌ مي‌كند. چنان‌ كه‌ از درون‌ ليبراليسم‌، استعمار كشورهاي‌ جهان‌ سوم‌ توليد شد. جان‌ لاك‌ يك‌ رساله‌ با عنوان‌ "در دفاع‌ از استعمار" نوشت‌. پوپر كه‌ اين‌ همه‌ آزاديخواه‌ نيز به‌ حساب‌ مي‌آيد مي‌گويد، ما دول‌ پيشرفته‌ بايد يك‌ گروه‌ ضربت‌ براي‌ نجات‌ كشورهاي‌ عقب‌مانده‌ درست‌ كنيم‌. بدين‌ ترتيب‌ از درون‌ ليبراليسم‌ هم‌ مي‌توان‌ به‌ استعمار رسيد و هم‌ به‌ كرامت‌ انسان‌ها. البته‌ شايد شما اين‌ ديد را قبول‌ نكنيد يا برايتان‌ قانع‌كننده‌ يا آرامش‌بخش‌ نباشد و بخواهيد بدانيد كدام‌ روايت‌ درست‌ مي‌گويد.
من‌، چنان‌ كه‌ در بحث‌ هرمنوتيك‌ نيز خواهم‌ گفت‌ بين‌ قرائت‌هاي‌ مختلف‌ به‌ "فهم‌ برتر" معتقدم‌. به‌ "برترين‌ معنا" اعتقاد ندارم‌ ولي‌ به‌ "معناي‌ برتر" معتقدم‌. قرائتها را مي‌توان‌ كنار هم‌ گذاشت‌ و دربارة‌ آنها قضاوت‌ كرد. برداشت‌هاي‌ متفاوت‌ از يك‌ موضوع‌ چنان‌ كه‌ در بحث‌ هرمنوتيك‌ نيز خواهم‌ گفت‌ يك‌ واقعيت‌ است‌ كه‌ در تاريخ‌ هم‌ زياد تكرار شده‌ است‌. ما با همه‌ ضرب‌المثل‌هايي‌ كه‌ به‌ كار مي‌بريم‌ رابطة‌ هرمنوتيكي‌ برقرار مي‌كنيم‌. به‌ هر حال‌ يك‌ فهم‌ برتر هم‌ وجود دارد كه‌ قضاوت‌پذير است‌. البته‌ قضاوت‌ نهايي‌ نمي‌توان‌ كرد.
براي‌ قضاوت‌ بين‌ قرائت‌ها يك‌ راه‌ ارجاع‌ به‌ متن‌ است‌. راه‌ ديگر نيز ارجاع‌ به‌ تاريخ‌ مي‌باشد و.... ولي‌ به‌ نظر من‌ مهم‌ترين‌ قضاوت‌ باز هم‌ وجودي‌ است‌. يعني‌ ارتباط‌ وجودي‌ كه‌ شخص‌ با متن‌ برقرار مي‌كند و تأثيري‌ كه‌ آن‌ متن‌ در زيست‌ و حيات‌ فرد مي‌گذارد. مثالي‌ ديگر مي‌زنم‌. احكامي‌ كه‌ در متن‌ قرآن‌ آمده‌ است‌ مانند حجاب‌، شلاق‌ زدن‌ و... در يك‌ نگاه‌ سنتي‌ حكمي‌ دائمي‌ و ابدي‌ است‌. از يك‌ منظر نبايد روشنفكر بازي‌ درآورد و اسلام‌ را عوض‌ كرد بلكه‌ بايد همه‌ آنچه‌ را كه‌ در قرآن‌ و حديث‌ گفته‌ شده‌ است‌، مو به‌ مو اجرا نمود و قرائتي‌ ديگر نگاهي‌ متفاوت‌ به‌ اين‌ احكام‌ دارد.
از صدر اسلام‌ بين‌ اين‌ دو ديدگاه‌ اختلاف‌ و درگيري‌ بوده‌ است‌ كه‌ نشان‌ مي‌دهد بحث‌ روشنفكرهاي‌ قرن‌ بيستم‌ نيست‌. از قرن‌ اول‌ هجري‌ اين‌ نگرش‌ها با يكديگر دعوا مي‌كرده‌اند كه‌ آيا اين‌ حكم‌ نبوي‌ است‌ يا حكم‌ حكومتي‌؟ اين‌ اختلاف‌ نظرها با دكتر سروش‌، دكتر شريعتي‌ و ديگر روشنفكران‌ آغاز نشده‌، بلكه‌ مربوط‌ به‌ قرن‌ اول‌ هجري‌ است‌. پيغمبر تازه‌ فوت‌ كرده‌ بود كه‌ ابوذر بن‌بست‌ فقه‌ را فرياد زد. او مي‌گفت‌ اين‌ طور نيست‌ كه‌ هر كس‌ خمس‌ و زكاتش‌ را بدهد، بتواند كاخي‌ از طلا و نقره‌ بسازد. وي‌ اسلام‌ را جور ديگر مي‌فهمد. اگر وجودي‌ بررسي‌ كنيم‌ دعواي‌ ابوذر و عبدالرحمن‌ عوف‌، دعواي‌ دو نگاه‌ و دو انسان‌ است‌ كه‌ يكي‌ سلطه‌طلب‌ و طرفدار منافع‌ خود و ديگري‌ طرفدار مردم‌ مي‌باشد. هر دوي‌ آنها هم‌ ادعاي‌ مسلماني‌ داشتند. دعواي‌ آن‌ دو دعواي‌ شريعتي‌ و شيخ‌ قاسم‌ اسلامي‌ يا دعواي‌ سروش‌ و مصباح‌ يزدي‌ نيست‌ كه‌ گفته‌ شود يكي‌ حرف‌هايش‌ را از غربي‌ها ياد گرفته‌ است‌ بلكه‌ دعواي‌ ابوذر با عبدالرحمن‌ عوف‌ است‌.
براي‌ مثال‌ در مورد شلاق‌ زدن‌ يك‌ نگاه‌ مي‌گويد اين‌ حكم‌ در زمان‌ پيغمبر و در قرن‌ هفتم‌ ميلادي‌ آمده‌ است‌ و تا ابد هم‌ بايد آن‌ را تكرار كرد. نگاه‌ ديگر مي‌گويد اين‌ حكم‌ را نبايد تا ابد تكرار كرد زيرا اين‌ شكل‌ براي‌ دست‌يابي‌ به‌ يك‌ محتوا در نظر گرفته‌ شده‌ است‌ كه‌ براي‌ نيل‌ به‌ آن‌ محتوا مي‌توان‌ اين‌ شكل‌ را تغيير داد. محتوا را مي‌توان‌ پذيرفت‌ ولي‌ شكل‌ را نه‌. محتوا هم‌ با سليقه‌ شخصي‌ تعيين‌ نمي‌شود بلكه‌ بايد با استناد به‌ متن‌ و تاريخ‌ مشخص‌ گردد. از فلسفه‌ انسان‌شناسي‌ قرآن‌ شلاق‌ زدنِ هميشگي‌ درنمي‌آيد. اگر تاريخي‌ نيز نگاه‌ كنيم‌، متوجه‌ مي‌شويم‌ كه‌ براي‌ مثال‌ شلاق‌ زدن‌ عرف‌ بشري‌ در همة‌ تمدنهاي‌ گذشته‌ ـ كه‌ حتي‌ تا قرن‌ بيستم‌ نيز ادامه‌ داشته‌ ـ بوده‌ و اختراع‌ پيامبر اسلام‌ نبوده‌ است‌. سير حقوقي‌ بشر در آن‌ دوران‌ كم‌كم‌ داشت‌ از "انتقام‌" به‌ "عقوبت‌" مي‌رسيد. در زمان‌ حاضر اين‌ سير به‌ "پيشگيري‌" رسيده‌ است‌.
افراد بشر در گذشتة‌ دور به‌ هنگام‌ دشمني‌ از يكديگر انتقام‌ مي‌گرفتند. آنها ممكن‌ بود به‌ خاطر يك‌ نفر يك‌ قبيله‌ را بكشند. سپس‌ به‌ دوران‌ عقوبت‌ و تنبيه‌ شخص‌ خطاكار رسيدند. اسلام‌ در اين‌ مرحله‌ ظهور كرد و پيغمبر در اين‌ شرايط‌ مبعوث‌ شد. او به‌ مردم‌ گفت‌ به‌ خاطر تنبيه‌ يك‌ نفر نبايد يك‌ قبيله‌ را نابود كرد بلكه‌ فقط‌ بايد يك‌ نفر قصاص‌ شود. بدين‌ ترتيب‌ به‌ جاي‌ انتقام‌ بايد عقوبت‌ جايگزين‌ گردد. آيا اگر پيغمبر 10، 15 قرن‌ بعد مبعوث‌ شده‌ بود كه‌ بشر به‌ مرحلة‌ پيشگيري‌ از جرم‌ رسيده‌ بود باز مي‌گفت‌ بايد مجرم‌ را بست‌، شلاق‌ زد و اعدام‌ نمود؟ بحث‌ با اين‌ روش‌ منطقي‌، عقلي‌، مستند و تاريخي‌ مي‌شود.
براي‌ مثال‌ مسائل‌ مربوط‌ به‌ حقوق‌ زن‌ را نيز با همين‌ روش‌ مي‌توان‌ بررسي‌ كرد. چنان‌ چه‌ با اين‌ نگاه‌ به‌ مسئله‌ بپردازيم‌، خواهيم‌ ديد احكامي‌ كه‌ پيغمبر در آن‌ زمان‌ براي‌ زنان‌ وضع‌ كرد بسيار مترقي‌ بود و براي‌ آن‌ دوره‌ يك‌ گام‌ جهشي‌ و رو به‌ جلو محسوب‌ مي‌شد. وقتي‌ پيامبر بر اساس‌ آيه‌ قرآن‌ اعلام‌ كرد كه‌ به‌ زنهايتان‌ هم‌ بايد ارث‌ بدهيد، مسلمانان‌ همه‌ شورش‌ كردند و دور خانه‌ پيغمبر جمع‌ شدند. آنها به‌ پيغمبر گفتند، همه‌ حرفهايت‌ را قبول‌ كرديم‌ اما اين‌ يك‌ سخن‌ براي‌ ما سنگين‌ است‌. اين‌ جمله‌ از عمر است‌ كه‌ گفت‌، در مكه‌ ما حاكم‌ بر زنانمان‌ بوديم‌ اما كه‌ به‌ مدينه‌ آمده‌ايم‌ اينها زبان‌دراز شده‌اند و بر ما حاكم‌ گشته‌اند! اين‌ جريان‌ تاريخي‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ همان‌ 12 ارث‌ چه‌ نقشي‌ در موقعيت‌ زنان‌ در آن‌ زمان‌ داشته‌ است‌. در كتابهايي‌ كه‌ شأن‌ نزول‌ آيات‌ را نوشته‌اند، درباره‌ آيه‌ "يستفتونك‌ في‌النساء..." (از تو راجع‌ به‌ زنان‌ مي‌پرسند...) نقل‌ كرده‌اند كه‌ پس‌ از نزول‌ اين‌ آيه‌ مردان‌ به‌ پيغمبر گفتند ما همه‌ حرفهايت‌ را قبول‌ داريم‌ اما بايد اين‌ حكم‌ را پس‌ بگيري‌ زيرا به‌ غيرت‌ ما برمي‌خورد و سبب‌ آبروريزي‌ مردان‌ مي‌شود. دوباره‌ آيه‌ آمد كه‌، نه‌، همان‌ كه‌ گفته‌ شد. زنان‌ نصف‌ مردان‌ ارث‌ مي‌برند. اما اگر اين‌ حكم‌ در زمان‌ حال‌ نازل‌ مي‌شد به‌ چه‌ صورت‌ بود؟
در اينجا بايد به‌ نسبت‌ شريعت‌ و فلسفه‌ دين‌ توجه‌ كرد. آيا بر طبق‌ اين‌ نسبت‌ احكام‌ بايد ثابت‌ باشند در حالي‌ كه‌ در صدر اسلام‌ آن‌ هم‌ تنها 30 سال‌ بعد از پيامبر، حضرت‌ علي‌، خود برخي‌ از احكام‌ را تغيير داد. آيا اين‌ احكام‌ بعد از 14 قرن‌ تغيير نمي‌كنند؟ اين‌ مشكلي‌ است‌ كه‌ ليبراليسم‌ و ماركسيسم‌ هم‌ بدان‌ دچار گشتند. ماركسيسم‌ در سطح‌ احكام‌ متصلب‌ شده‌ به‌ رساله‌ مانيفست‌ تبديل‌ شد. اما وقتي‌ همين‌ مكتب‌ به‌ ذهن‌ رزا لوكزامبورگ‌ و لوكاچ‌ مي‌رسيد به‌ يك‌ انديشه‌ بازتبديل‌ مي‌گشت‌. در حزب‌ كمونيست‌ ايتاليا هم‌ ديكتاتوري‌ پرولتاريا را از ماركسيسم‌ برداشتند. اين‌ رمز و راز حركت‌ تكاملي‌ تاريخ‌ است‌. به‌ نظر مي‌رسد اگر وجودي‌ نگاه‌ كنيم‌ و اسلام‌، ماركسيسم‌ و مسيحيت‌ را از آن‌ برداريم‌، اين‌ داستان‌ به‌ داستاني‌ تكراري‌ در تاريخ‌ تبديل‌ خواهد شد.
همه‌ انسان‌ها، هميشه‌ متون‌ مرجع‌ داشته‌اند. اين‌ متن‌ مرجع‌ ممكن‌ است‌ كانت‌، ماركس‌، اوپانيشادها، قرآن‌، سنت‌، پدر و مادر و... باشند. انسانها كه‌ به‌ دنيا مي‌آيند به‌ تدريج‌ در سنت‌ اجتماعي‌شان‌ وارد مي‌شوند و با آن‌ زندگي‌ مي‌كنند. در اين‌ سنت‌ اجتماعي‌ بعضي‌ شريعتهاي‌ متصلب‌ و بعضي‌ ارزش‌ها وجود دارد. چالش‌ بين‌ آنها داستان‌ هميشگي‌ بشر است‌. بعد از يك‌ فاصله‌ زماني‌ ـ كه‌ گاه‌ اندك‌ است‌ ـ در كنار متن‌ مرجع‌ متن‌هاي‌ مفسر به‌ وجود مي‌آيند. متن‌ مفسر ممكن‌ است‌ نوكانتي‌ها، چپ‌ نو يا حتي‌ چپ‌ فاشيست‌ و استالين‌ باشد. هيچ‌ كس‌ نمي‌تواند بگويد كه‌ هيچ‌ متن‌ مرجعي‌ ندارد. هر كس‌ متن‌ مرجع‌ و ارزش‌هايي‌ دارد كه‌ با كمك‌ همان‌ به‌ داوري‌ در امور مي‌پردازد. اين‌ ارزش‌ها را هر شخص‌ از زندگي‌، خانواده‌، فرهنگ‌ و چالش‌هايش‌ و... كسب‌ كرده‌ است‌. بدين‌ ترتيب‌ هيچ‌ كس‌ بيرون‌ از اين‌ بازي‌ و تماشاگر نيست‌. زيرا امكان‌ ندارد. هر حرفي‌، سخني‌ تاريخي‌ است‌ و درون‌ زندگي‌ و متن‌ جاي‌ دارد.
البته‌ متن‌ مرجع‌ را مي‌توان‌ تغيير داد. اشكال‌ ندارد اگر انسان‌ در يك‌ متن‌ جديد رستگار شود و به‌ آرامش‌ برسد. اسلام‌ نيز اين‌ روش‌ را قبول‌ دارد. گاندي‌ هم‌ اين‌ گونه‌ مي‌نگريست‌. او عليه‌ انگليس‌ها اعتصاب‌ نكرد اما عليه‌ هندوها كه‌ نجس‌ها را مورد اذيت‌ و آزار قرار داده‌ بودند، اعتصاب‌ كرد و گفت‌ به‌ آنها نجس‌ نگوييد بلكه‌ هاري‌جان‌ ـ بندگان‌ خدا ـ بگوييد. پس‌ بايد اجازه‌ داد هر كس‌ هر متني‌ را كه‌ بتواند او را به‌ رستگاري‌ برساند، انتخاب‌ كند، خواه‌ اين‌ متن‌ اسلام‌ باشد يا ماركسيسم‌ يا ليبراليسم‌. از آنجا كه‌ ساختار رواني‌ انسان‌ و بخش‌ مهمي‌ از درونمايه‌ مناسبات‌ اجتماعي‌اش‌ تغيير نمي‌كند، اين‌ داستان‌ باز تكرار مي‌شود و اين‌ رمز و راز تاريخ‌ است‌.
***
من‌ بيشتر مي‌خواهم‌ به‌ نمود اجتماعي‌ دين‌ علي‌الخصوص‌ در جوامع‌ اسلامي‌ اشاره‌ كنم‌. ما كشورهاي‌ اسلامي‌ مختلفي‌ داريم‌ مثل‌ عربستان‌ كه‌ مدعي‌ خادمين‌ حرمين‌ است‌ و حكومت‌ ديني‌ پادشاهي‌ است‌، طالبان‌ را در افغانستان‌ مي‌بينيم‌. ايران‌ را در نظر بگيريد، از سالهاي‌ 50 به‌ بعد عطش‌ اسلام‌خواهي‌ و شيعه‌گري‌ در ايران‌ وجود داشته‌ است‌. يا مالزي‌ يا چچن‌ را مي‌توانيم‌ در نظر بگيريم‌. الان‌ در همه‌ اين‌ نمونه‌ها يك‌ وجهه‌ اسلامي‌ در توده‌هاي‌ مردمشان‌ وجود دارد. علاوه‌ بر اينكه‌ سياستهايي‌ را نيز در بالا حاكمانشان‌ دارند اعمال‌ مي‌كنند. و يا در تركيه‌ كه‌ توده‌هاي‌ مردمشان‌ به‌ سمت‌ معنويت‌ حركت‌ مي‌كنند عليرغم‌ اينكه‌ حكومتشان‌ لائيك‌ است‌. اين‌ همه‌ تنوع‌ و تفاوت‌ را چگونه‌ مي‌توان‌ تحليل‌ كرد؟
در ايران‌ خودمان‌ يك‌ زمان‌ عده‌اي‌ مدعي‌ اين‌ بودند كه‌ شاگرد دكتر هستند و يا به‌ ارتباط‌ با او افتخار مي‌كردند. اما يك‌ مدت‌ مي‌گذرد مي‌گويند كه‌ دكتر يكي‌ از چهره‌هاي‌ بحث‌انگيز جامعه‌ ماست‌ و مسائل‌ فعلي‌ را به‌ نحوي‌ ناشي‌ از حركت‌ او به‌ طور خاص‌ يا نوگرايي‌ ديني‌ به‌ طور عام‌ مي‌دانند. اين‌ مسئله‌ را چگونه‌ مي‌بينيد؟
تحليل‌ تفاوتِ نمونه‌هاي‌ متعددي‌ كه‌ شما از كشورهاي‌ اسلامي‌ آورديد در لايه‌ وجودي‌ امكان‌پذير است‌. در اين‌ تحليل‌ موضوع‌ اصلي‌ اسلام‌ نيست‌ بلكه‌ اين‌ تفاوتها و تعارضها مسئله‌ همه‌ مكتب‌ها و اديان‌ و نحله‌هاي‌ فرهنگي‌ بشر است‌. به‌ اين‌ مسئله‌ در پرسش‌ و پاسخ‌هاي‌ قبل‌ اشاره‌ شد. در آن‌ بحث‌ درباره‌ تبديل‌ شدن‌ يك‌ ايده‌ و نهضت‌ به‌ نظام‌، متصلب‌ شدن‌ و شريعت‌گرا شدن‌ و تقدس‌ برنامه‌ها به‌ جاي‌ ايده‌ها صحبت‌ شد. همچنين‌ گفته‌ شد، اين‌ بلايي‌ است‌ كه‌ بر سر همه‌ مذاهب‌ و انديشه‌ها اعم‌ از ليبراليسم‌، ماركسيسم‌، اسلام‌، مسيحيت‌ و... آمده‌ است‌. پس‌ اين‌ مسئله‌، مشكل‌ بشر و امري‌ عيني‌ و اجتماعي‌ است‌. وقتي‌ يك‌ ايده‌ مطرح‌ مي‌شود افراد سلطه‌گر و صاحبان‌ زر و زور و تزوير كه‌ سلطه‌ اقتصادي‌، سياسي‌ و فرهنگي‌ دارند، سلطه‌ خويش‌ را در قالب‌ فرهنگ‌ غالب‌ زمانشان‌ توجيه‌ مي‌كنند. حال‌ اگر اين‌ فرهنگ‌ ماركسيسم‌ باشد از آن‌ كامبوج‌ و استالين‌ متولد مي‌شود، اگر ليبراليسم‌ باشد از درون‌ آن‌ استعمار توليد مي‌شود و.... بنابراين‌ از درون‌ مذهب‌ هم‌ بنيادگرايي‌ درمي‌آيد، چه‌ بنيادگرايي‌ اسلامي‌، چه‌ يهودي‌ و.... در اسرائيل‌ نيز عده‌اي‌ شبيه‌ حزب‌اللهي‌هاي‌ ما وجود دارند كه‌ بسيار فرقه‌گرا و متصلب‌ هستند. بنيادگرايي‌ نژادپرستانه‌ هم‌ وجود دارد كه‌ نمونة‌ آن‌ در افريقاي‌ جنوبي‌ فعال‌ بود و هم‌اكنون‌ لغو شده‌ است‌. ويژگي‌هاي‌ همه‌ بنيادگراها هم‌ بسيار به‌ يكديگر شباهت‌ دارد. يكي‌ از اين‌ ويژگي‌ها بي‌تفاوتي‌ آنها نسبت‌ به‌ افكار عمومي‌ جهاني‌ است‌. طي‌ دوره‌اي‌ سازمان‌ ملل‌ و سازمانهاي‌ حقوق‌ بشر، ايران‌، اسرائيل‌ و آفريقاي‌ جنوبي‌ را پيوسته‌ محكوم‌ مي‌كردند. اما هيچ‌ كدام‌ از اين‌ سه‌ كشور به‌ محكوم‌ شدن‌ها اهميت‌ نمي‌دادند. با وجود تفاوت‌ها، ويژگي‌ مشترك‌ اين‌ سه‌ كشور بنيادگرايي‌ نهفته‌ در حكومت‌هايشان‌ بود، در يكي‌ تبعيض‌ نژادي‌ و در دو جاي‌ ديگر تصلب‌ مذهبي‌. اين‌ در حالي‌ بود كه‌ هر سه‌ حكومت‌ با هم‌ فرق‌ داشتند و حتي‌ مخالف‌ يكديگر بودند.
اگر وجودي‌ به‌ مسئله‌ نگاه‌ كنيم‌ به‌ اين‌ نكته‌ مهم‌ مي‌رسيم‌ كه‌ ظاهر اهميت‌ ندارد. مستبد چه‌ پوتين‌ پوشيده‌ باشد چه‌ چكمه‌ يا دمپايي‌، مستبد است‌. آنچه‌ اهميت‌ دارد مخالفت‌ با "سلطه‌" و "استبداد" در هر لباسي‌ كه‌ به‌ تن‌ كرده‌ است‌، مي‌باشد. پس‌ با نگاه‌ وجودي‌ به‌ هر كجا كه‌ برويم‌ قطب‌نمايمان‌ درست‌ كار مي‌كند و جهتها را گم‌ نمي‌كنيم‌. در اين‌ ديدگاه‌ اسلام‌، مسيحيت‌، ماركسيسم‌ و... اصل‌ نيستند بلكه‌ مهم‌ "انسان‌" است‌. با اين‌ رويكرد در تركيه‌ با ديكتاتوري‌ لائيك‌ها، در يك‌ حكومت‌ مذهبي‌ با ديكتاتوري‌ مذهبي‌ و در يك‌ حكومت‌ ماركسيستي‌ هم‌ با ديكتاتوري‌ حزبي‌ و شخصي‌ مبارزه‌ مي‌كنيم‌. شريعتي‌ به‌ جزم‌انديشان‌ توتاليتر در رژيمهاي‌ ماركسيستي‌ "كشيشان‌ مذهب‌ بي‌خدايي‌" نام‌ داد. اين‌ تعبير، تعبير كاملاً وجودي‌ است‌. اگر چه‌ اين‌ حكومت‌ها در ظاهر با خدا مخالف‌ هستند اما به‌ تعبير شريعتي‌ خود مانند كشيش‌ متصلب‌ اما در يك‌ مذهب‌ بي‌خدا ديكتاتوري‌ مي‌كنند. شريعتي‌ در كتاب‌ "حسين‌ وارث‌ آدم‌" سير تاريخ‌ را با يك‌ نگاه‌ وجودي‌ تفسير كرده‌ است‌. در اين‌ تفسير وجودي‌ از تاريخ‌ سلطه‌گرها در يك‌ صف‌ و محرومان‌ و انسانهاي‌ تحت‌ ستم‌ در صف‌ ديگر قرار گرفته‌اند.
اما لايه‌ ديگر مشكلي‌ است‌ كه‌ امروز نوانديشان‌ ديني‌ (كه‌ ديد وجودي‌ اما گشوده‌ نسبت‌ به‌ عرصه‌ اجتماعي‌ را دارند) با آن‌ مواجه‌اند، و آن‌ تشابه‌ ظاهري‌ خواست‌ آنها با بنيادگرايي‌ در مورد حيطه‌ نفوذ مذهب‌ است‌. بعضي‌ دين‌ را امري‌ شخصي‌ مي‌دانند. اين‌ عده‌ صورت‌ مسئله‌ را از اول‌ پاك‌ مي‌كنند. در نتيجه‌ با پيامدهاي‌ اجتماعي‌ شدن‌ دين‌ درگير نمي‌شوند. در مقابل‌ برخي‌ معتقدند ورود دين‌ به‌ عرصه‌ اجتماعي‌ جبري‌ و طبيعي‌ است‌. همچنين‌ اين‌ نحله‌ مي‌گويند نمي‌توان‌ ذهن‌ را به‌ دو شاخه‌ دنيايي‌ و آخرتي‌ قسمت‌ كرد. اين‌ نظريه‌ها در عرصه‌ بحث‌ از منطق‌ و طبقه‌بندي‌ روشني‌ برخوردار است‌. اما وقتي‌ وارد اجتماع‌ مي‌شود، مشكل‌ پيدا مي‌كند.
به‌ نظر مي‌رسد بدترين‌ حالت‌ براي‌ نوانديشي‌ ديني‌ حكومت‌ بنيادگرا بود كه‌ پيش‌ آمد. نوانديشي‌ ديني‌ معتقد است‌ كه‌ دين‌، البته‌ صرفاً توسط‌ مؤمنان‌ نه‌ با الزام‌ و اجبار توسط‌ همه‌، براي‌ رهايي‌ و مبارزه‌ با استبداد، استثمار، ظلم‌ و... بايد وارد عرصه‌ سياسي‌ شود. انديشة‌ بنيادگرا هم‌ معتقد است‌ دين‌ بايد وارد اجتماع‌ شود اما براي‌ اجراي‌ شريعت‌. نوانديشي‌ ديني‌ فقط‌ از جهت‌گيريهاي‌ دين‌ الهام‌ مي‌گيرد، اما به‌ هر حال‌ دين‌ را سياسي‌ و اجتماعي‌ مي‌كند. بنيادگرايي‌ هم‌ دين‌ را سياسي‌ ـ اجتماعي‌ مي‌كند اما براي‌ اجراي‌ احكام‌. در دوران‌ انقلاب‌ همه‌ مسائل‌ خلط‌ شد و يك‌ اشتراك‌ زبان‌ بين‌ نوانديشان‌ ديني‌ و بنيادگرايي‌ پيش‌ آمد.
در بحث‌ پارادايم‌ از قول‌ كوهن‌ نقل‌ شد كه‌ اينشتين‌ براي‌ بيان‌ سرمشق‌ خود كلماتي‌ جديد ابداع‌ نكرد و با همان‌ كلمات‌ رايج‌ در علم‌ آن‌ روز، انديشه‌ خود را مطرح‌ كرد. البته‌ اين‌ كار در ادبيات‌ مذهبي‌ خيلي‌ سخت‌ است‌ زيرا كلمات‌ قدري‌ مقدس‌اند. حال‌ شريعتي‌ بايد با همين‌ كلمات‌ جهاد، هجرت‌، امر به‌ معروف‌، ظلم‌، هابيل‌ و قابيل‌، داستان‌ آدم‌ و... مطالبش‌ را بيان‌ مي‌كرد. او براي‌ بيانش‌ زبان‌ يا واژگان‌ جديدي‌ خلق‌ نكرد بلكه‌ فقط‌ به‌ نوسازي‌ مفاهيم‌ پرداخت‌. در تمام‌ آراء اسلام‌ نوگرا، دغدغه‌ شريعت‌ و حكومت‌ ديني‌ با تلقي‌ شريعت‌گرا، حاكميت‌ روحانيت‌ و منبع‌ مشروعيت‌ قرار دادنِ دين‌ وجود ندارد. نه‌ بازرگان‌، نه‌ طالقاني‌، نه‌ شريعتي‌ و نه‌ حتي‌ دكتر سروش‌ فعلي‌ هيچ‌ كدام‌ به‌ چنين‌ امري‌ معتقد نيستند. ولي‌ تشابه‌ صوري‌ كه‌ بين‌ اين‌ نحله‌ با بنيادگرايي‌ ـ اين‌ كه‌ هر دو دين‌ را وارد عرصه‌ اجتماعي‌ مي‌كنند ـ يكي‌ از بدبياري‌هاي‌ تاريخي‌ نوانديشي‌ ديني‌ است‌. حال‌ بعضي‌ چون‌ بازي‌ را باخته‌اند، دبه‌ كرده‌اند و مي‌گويند اشتباه‌ كرده‌ايم‌ و از اول‌ نبايد دين‌ را وارد عرصه‌ سياسي‌ مي‌كرديم‌.
پيشنهاد ما اين‌ است‌ كه‌ كمي‌ عقب‌تر برويم‌ و به‌ طور فرضي‌ نوانديشان‌ ديني‌ را از دهه‌ 40، 50 و 60 تاريخمان‌ حذف‌ كنيم‌. در اين‌ حالت‌ بايد بررسي‌ كنيم‌ كه‌ جامعه‌ ايران‌ چه‌ مراحلي‌ را طي‌ مي‌كرد. به‌ نظر مي‌رسد كشور به‌ سمت‌ يك‌ جامعه‌ كاملاً دو قطبي‌ پيش‌ مي‌رفت‌. در آن‌ زمان‌ جامعه‌ ما 60 درصد مردم‌، روستانشين‌ و 40 درصد از آنها شهرنشين‌ بودند. اكثريت‌ 40 درصد شهرنشين‌ هم‌ مذهبي‌ بودند. استمرار آن‌ وضعيت‌ ما را به‌ يك‌ جامعه‌ دو قطبي‌ مي‌رساند. جامعه‌اي‌ كه‌ يك‌ حكومت‌ شبه‌ مدرن‌ بر آن‌ حاكم‌ بود و قصد داشت‌ جامعه‌ را نوسازي‌ كند. آن‌ حكومت‌ از مدرنيته‌ فقط‌ مدرنيزاسيون‌ را ياد گرفته‌ و استبدادي‌ فاسد و شكنجه‌گر هم‌ بود. در زمينة‌ توسعه‌ نيز فقط‌ به‌ توسعه‌ اقتصادي‌ مي‌پرداخت‌ و به‌ توسعه‌ سياسي‌ اهميت‌ نمي‌داد. توده‌هاي‌ سنتي‌ مردم‌ با اين‌ حكومت‌ مخالف‌ بودند. در اين‌ وضعيت‌ به‌ طور طبيعي‌ رهبري‌ مردم‌ به‌ دست‌ بنيادگراها مي‌افتاد و تجربه‌اي‌ شبيه‌ الجزاير در كشور ما تكرار مي‌شد. در چنين‌ شرايطي‌ نوسازي‌ تااندازه‌اي‌ پيش‌ مي‌رفت‌ و در دوره‌ كارتر هم‌ اصلاحات‌ سياسي‌ انجام‌ مي‌شد.
با حذف‌ فرضي‌ همه‌ نوگرايان‌ ديني‌ مانند: بازرگان‌، طالقاني‌ و شريعتي‌ و... در جامعه‌، از يك‌ طرف‌ طيف‌ سنتي‌ متصلب‌ كه‌ اجراي‌ شريعت‌ را مي‌خواست‌، با فساد حكومت‌، با بانك‌ صادرات‌، مشروب‌فروشي‌، بهاييها و... مخالف‌ بود و اكثريت‌ مردم‌ را هم‌ پشت‌ سر خود داشت‌. و به‌ كسب‌ همه‌ قدرت‌ براي‌ اجراي‌ همه‌ شريعت‌، آن‌ هم‌ با زور و قدرت‌ و حتي‌ خشونت‌، معتقد بود. از طرف‌ ديگر با حكومتي‌ كه‌ ويژگي‌هاي‌ آن‌ را برشمرديم‌، رو به‌ رو بود. در ساية‌ اصلاحات‌ سياسي‌ كه‌ حكومت‌ انجام‌ مي‌داد، بنيادگراها هم‌ رشد مي‌كردند. آنها هم‌ از آزادي‌ استفاده‌ مي‌كردند و بالا مي‌آمدند. اما شبيه‌ الجزاير، لائيكها، چپها و سوسياليستها ناچار بودند در چالش‌ تمام‌عيار و احياناً پرخشونت‌ بنيادگراها و حكومت‌ كنار حكومت‌ بايستند زيرا طرف‌ ديگر را بسيار عقب‌مانده‌ مي‌ديدند. بر فرض‌ اگر كسي‌ شبيه‌ بختيار هم‌ مي‌آمد، قدرت‌ سنت‌ او را به‌ بيرون‌ پرت‌ مي‌كرد. چون‌ سنت‌ هم‌ تماميت‌خواه‌ مي‌شد و شاه‌ را نمي‌خواست‌. مانند فداييان‌ اسلام‌ كه‌ خواستار خروج‌ زنان‌ از ادارات‌، بسته‌ شدن‌ مشروب‌فروشي‌ها، برگزاري‌ نماز جماعت‌ در ادارات‌ بود. اين‌ نوع‌ خواسته‌ها در سال‌هاي‌ 56 تا 57 ـ دوره‌ كارتر ـ باز هم‌ تكرار مي‌شد.
اما برخلاف‌ فرضيات‌ گذشته‌ در كشور ما گرايش‌ نوانديشي‌ ديني‌ وجود داشت‌. هنر نوگرايي‌ ديني‌ اين‌ بود كه‌ از دوقطبي‌ شدن‌ جامعه‌ جلوگيري‌ كرد. يعني‌ ريزش‌ دروني‌ جامعه‌ سنتي‌ به‌ نفع‌ جامعه‌ جديد و مدرن‌ را سبب‌ شد. در اينجا واژة‌ مدرن‌ را الزاماً به‌ معني‌ مدرنيته‌ غرب‌ به‌ كار نمي‌بريم‌ بلكه‌ به‌ معناي‌ جامعه‌اي‌ متفاوت‌ از سنت‌ كه‌ از برخي‌ مراحل‌ سنت‌ عبور كرده‌ و به‌ انسان‌، عقل‌، آزادي‌، عدالت‌ و... معتقد است‌، شريعت‌گرا نيست‌ يا حداقل‌ شريعت‌ را بازخواني‌ مي‌كند، به‌ كار مي‌بريم‌. نوگرايي‌ ديني‌ راه‌ نوسازي‌ جامعه‌ ما را كوتاه‌ كرد و از دو قطبي‌ شدن‌، خونين‌ و طولاني‌ شدن‌ آن‌ جلوگيري‌ نمود. اين‌ هنر نوانديشي‌ ديني‌ و وجه‌ مثبت‌ آن‌ است‌. معتقدان‌ به‌ شكست‌ نوانديشي‌ ديني‌ به‌ عنوان‌ يك‌ وجه‌ منفي‌ اين‌ گرايش‌ مي‌گويند، نوانديشي‌ ديني‌، سنتي‌ها را بزك‌ كرد و بر دوش‌ مردم‌ سوار نمود. طلبكاري‌هاي‌ كنوني‌ آنها از دولت‌ موقت‌، شريعتي‌ و نوانديشان‌ ناشي‌ از همين‌ مسئله‌ است‌. گويا اگر نوانديشان‌ نبودند، سنتي‌ها نمي‌آمدند. واقعيت‌ اين‌ است‌ كه‌ مذهب‌ سنتي‌ شير خفته‌اي‌ بود كه‌ به‌ ناچار بيدار مي‌شد. نوگرايي‌ ديني‌ هم‌ اين‌ شير را بيدار كرد. اين‌ شير راه‌ نوسازي‌ جامعه‌ ايران‌ را بسته‌ بود. اين‌ نكته‌اي‌ بسيار مهم‌ است‌.
بعضي‌ها فكر مي‌كردند از كنار اين‌ شير بدون‌ اينكه‌ بيدار شود مي‌توانستيم‌ عبور كنيم‌ و جلو برويم‌. تاريخ‌ ايران‌ و خاورميانه‌ شاهد است‌ كه‌ بارها از كنار اين‌ شير عبور كرده‌ايم‌ اما مردم‌ پشت‌ آن‌ شير مانده‌ و جلو نيامده‌اند. عده‌اي‌ از نخبگان‌ جلو مي‌افتند و يك‌ كاست‌ قدرت‌ درست‌ مي‌شود. حال‌ اگر اين‌ گروه‌ فاسد هم‌ شوند جرياني‌ شبيه‌ دوره‌ پهلوي‌ پيش‌ مي‌آيد و اگر فاسد نشوند حكومتهايي‌ لرزان‌ تشكيل‌ مي‌دهند كه‌ پشتوانة‌ مردمي‌ ندارند. البته‌ شريعتي‌ هم‌ خيلي‌ نزديك‌بين‌ شده‌ بود كه‌ گفت‌ اسلام‌ آينده‌ اسلام‌ ملا و مفاتيح‌ نيست‌. در حالي‌ كه‌ اين‌ گونه‌ نشد. او نوگرايي‌ ديني‌ را در حال‌ پيروزي‌ مي‌ديد. در حالي‌ كه‌ نه‌ اسلامِ "فردا" شايد اسلام‌ "پس‌ فردا"، اين‌ گونه‌ شود! او راه‌ را درست‌ تشخيص‌ داده‌ بود اما شايد سنت‌ را دست‌ كم‌ گرفته‌ بود. تا سنت‌ زنده‌ و بازخواني‌ نشود و اين‌ ديوار به‌ اصطلاح‌ گليِ مستحكمي‌ كه‌ در طول‌ قرنها شكل‌ گرفته‌ است‌، از سر راه‌ مردم‌ كنار نرود، هيچ‌ اتفاقي‌ نمي‌افتد. حال‌ اين‌ ديوار فرو

نگاه لوموند به نوانديشان ديني ايران


نگاه لوموند به نوانديشان ديني ايران
کديور و اشکوري: اسلام برخاسته از آزادي
۵ آذر ۱۳۸۴
دست خود را دراز مي کند، با يک پوليور سرمه اي و پيراهن سفيد به سالن منزلش راهنمايي مي کند، منزلي که شبيه منزل ديگر انديشمندان ايراني است، با انبوهي از کتاب در گوشه اي از اتاق و يک پيانو در گوشه اي ديگر. با اين حال، حسن يوسفي اشکوري شخصي مذهبي است که در ماه ژانويه پس از ۴ سال و نيم حبس آزاد شد. وي از چند قدمي مرگ گذشته است. رفت و آمد با قبا و عمامه توسط دادگاهي ويژه بر وي قدغن شده ولي او با سادگي مي گويد: "به هرحال، اگر اجازه هم مي دادند، ديگر آنها را نمي پوشيدم."
جرم او چيست؟ اين است که اغلب با شيوه اي پرتوان شک و ترديد و ناگفته هاي خود را درخصوص ابهامات بين دين و سياست در جمهوري اسلامي بيان کرده و اين بيانات را از زير قلم گذرانده است. در آوريل سال ۲۰۰۰ به برلين دعوت شد تا با ديگر روشنفکران ايراني در کنفرانسي تحت عنوان اصلاحات در ايران شرکت کند. کنفرانسي که توسط بنياد آلماني هاينريش بول برگزار گرديد. ولي در بازگشت با حدود ۱۵ نفر ديگر به جرم دسيسه چيني بازداشت شد.
بعضي از آن افراد هنوز در زندان محبوس و داراي شرايط بسيار نگران کننده اي هستند. و بعضي نيز به مانند اکبر گنجي، نويسنده کتابي مربوط به نقش شخصيت هاي حکومتي در قتل هاي زنجيره اي، اکنون در سلولي انفرادي به سر مي برد. اين نويسنده و روزنامه نگار در حال حاضر ۵۱ کيلو بيشتر ندارد و مدت ۵ ماه است که به وکيل او، شيرين عبادي برنده نوبل صلح، اجازه ملاقات وي را نداده اند. حسن يوسفي اشکوري نماينده مستقلي در اولين مجلس جمهوري اسلامي بود و در اوقات فراغت خود روزنامه نگاري مي کرده است، اکنون در سن ۵۶ سالگي جزو آن دسته مذهبي هاي پيشرفته اي است که به اصلاحات در سيستم فکر مي کنند و روز به روز نيز بر تعدادشان افزوده مي شود. اين دسته از مذهبي هاي روشنفکرعقيده دارند که "حکومت نبايد در زندگي مردم مداخله کند." به عنوان مثال توضيح مي دهد که روسري براي زنان جزو اصول ديني نيست بلکه جزو قوانين اجتماعي بوده و مي بايست با گذشت زمان تحول يابد.
وي همچنين منتقد تفسيرات نامناسب ومفرط قرآني است و عقيده دارد که تئوري هاي "اصول گرا و مردم گرايانه" که روز به روز روشن تر مي شوند، اين خطر را دارند که ما را به عقب بازگردانند. او مي افزايد: "اين خطري است که باعث خواهد شد تا نسل جوان از دين و انقلاب اسلامي واقعي بيشتر روي برگرداند." اين مرد دلير که درحال حاضر ترجيح مي دهد تا به دور از همه مسائل به تاليف دايره المعارف اسلامي خود بپردازد، در پايان اضافه مي کند: "من خوش بين هستم، اسلامي را که ما مي خواستيم درطي انقلاب اجرا کنيم، آن اسلامي بود که از دموکراسي و آزادي برخاسته باشد و در آن بويي از پيشرفت اجتماعي به مشام رسد. اين اسلام بالاخره خواهد آمد و جا خواهد افتاد."
و اما حجت الاسلام محسن کديور که هنوز لباس روحانيت خود را مي پوشد، اولين انديشمند بزرگي است که به زندان رفته است. بازداشت وي همزمان با موج بازداشت هاي اواخر سال ۱۹۹۰ [مصادف با تصرف دوباره قدرت توسط محافظه کاران] بود. او به مدت ۱۸ ماه در زندان ماند تا از سنت غلط "مجازات مرگ" انتقاد کند و اين شجاعت را داشت تا از حکومت تحت عنوان "پادشاهي و سلطنت اسلامي" نام ببرد. وي همچنين به طور علني اعلام کرده بود که "تروريسم و زنداني سياسي، مقوله هايي ناسازگار با اسلام واقعي هستند." او مي پرسد: "حکومت ادعا مي کند که حکومتي دموکراتيک است ولي در کدام دموکراسي سراغ داريد که درعرض سه سال ۳۰۰ رسانه توقيف و تعطيل شده باشد؟"
او در ايران شناخته شده و بسيار مورد احترام دانشجويان دانشگاه تهران است، دانشگاهي که در آن داراي کرسي استادي در رشته فلسفه مي باشد. محسن کديور نيز بر ضرورت اصلاحات اصرار مي ورزد و مي گويد: "در دنياي مدرن نمي توان از تفاسير ديني و از احاديث مذهبي که به تاريخ پيوسته اند استفاده کرد." همچنين گاهي در نوشته هايش به تحليل بعضي از اصول جمهوري اسلامي که درنظر او برخاسته از خودکامگي و استبداد هستند مي پردازد.
اميد و انتظار او، برروي گام هاي جامعه مدني "که هرگز نمي تواند از حرکت بايستد" حمل مي شود و در سازشي بين دموکراسي و ارزش هاي اسلامي به تحقق خواهد پيوست.
او مي گويد: "ولي براي تحقق آن به حداقل سازماندهي نياز داريم و اين حکومت همه چيز را نابود کرده است." درخصوص اين سئوال که: آيا از اقدامات تلافي جويانه به خاطر رک گويي خود ترسي ندارد؟ با خنده پاسخ مي دهد: "گرفتن و بازداشت ما چه سودي دارد؟ محافظه کاران درحال حاضر همه چيز را در دست دارند. آنها ما را فراموش کرده اند، زيرا که ديگر در ما قدرتي نمانده تا توان مخالفت با آنها را داشته باشد."
منبع: لوموند، ۲۱ نوامبر

شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۴

جايزه­ی ابن­رشد برای مصلح دينی «نصر ابوزيد»





جايزه­ی ابن­رشد برای مصلح دينی «نصر ابوزيد»
«ابوزيد» به عنوان يک مسلمان معتقد، خواهان آزادکردن قرآن از بند سنتی است که به عقيده­ی وی گوهر آن را مخدوش کرده است.
«بنياد ابن‌رشد»، مؤسسه‌ای است فرهنگی و غيروابسته به نهادهای دولتی و دينی که در تاريخ ١٠ دسامبر ١٩٩٨، يعنی در پنجاهمين سالگشت صدور اعلاميه‌ی جهانی حقوق بشر و نيز هشتصدمين سالگرد مرگ ابن‌رشد، متفکر اندلسی سده‌ی دوازدهم ميلادی، به نام او در برلين ايجاد شده است.
بنيادگذاران اين نهاد، گروهی از شخصيت­های فرهنگی، ادبی و سياسی جهان عرب هستند که اکثراً در کشورهای اروپايی زندگی می­کنند. هدف اين بنياد، دفاع از آزادی انديشه و نوگرايی در کشورهای عربی و تلاش در راه استقرار دمکراسی، حقوق بشر و عدالت اجتماعی در آنجا می­باشد. بنياد ابن­رشد براين نظر است که دمکراسی را در کشورهای اسلامی نمی­توان از بالا ساخت، بلکه بايد آن را در يک روند دراز مدت آموزشی و پرورشی و در يک فضای سياسی توأم با تساهل، از پايين و با همياری انسانها ايجاد کرد. علت گزينش نام ابن­رشد برای اين بنياد، آوازه­ی وی به عنوان متفکری اهل تسامح و رواداری مذهبی در حوزه­ی فرهنگ اسلامی قيد شده است.
بنياد ابن­رشد، همه ساله جايزه­ای را به عنوان قدردانی و ستايش به يکی از فعالان اجتماعی، فرهنگی يا ادبی عرب­زبان اهدا می­کند. جايزه­ی امسال اين بنياد به «نصر حامد ابوزيد» متفکر و پژوهشگر مصری داده شد. در هيئت­ داوران اين گزينش، از جمله شخصيت­های نامداری چون «محمد ارکون» متفکر الجزايری و استاد دانشگاه سوربون، «فهيم جدآن» استاد فلسفه در دانشگاههای مختلف اروپا و کشورهای عربی، «ردوا آشور» اديب و نويسنده­ی مصری و «ورنر انده» (Werner Ende) اسلام­شناس آلمانی و عضو انستيتوی شرق­شناسی هامبورگ شرکت داشتند.
در مراسمی که به اين منظور در تاريخ ٢٥ نوامبر ٢٠٠٥ در انستيتو گوته­ی برلين برگذار شد، از «ابوزيد» به عنوان يکی از مطرح­ترين فضلای اسلامی در دوره­ی معاصر ياد شد که پيکاری پيگيرانه و درازمدت برای پژوهشی مستقل از قرآن داشته است. «ابوزيد» قرائت سنتی از قرآن را مورد نقد قرار می­دهد و آن را کهنه می­خواند. او بر خلاف چنين قرائتی، خواهان تفسيری علمی از متن قرآن در زمينه­ای تاريخی، برای فهم واقعی و جدا از مشروط بودن زمانی معنای آن است. به نظر او تفسيری امروزی از اسلام، می­بايست به ياری روش­های تاريخی و زبانشناختی صورت پذيرد. زيرا متن خود قرآن، جا برای تفسيرهای گوناگونی را باز می­گذارد. «ابوزيد» معتقد است که يک چنين پلوراليسم يا تفسير متکثری، همواره در تاريخ اسلام وجود داشته است، پيش از آنکه افراطيون و اسلامگرايان ادعای حق انحصاری خود برای تفسير و وضوح کلام الهی را مطرح کنند و معنای آن را در دستورات و ممنوعات محدود نمايند.
«ابوزيد» به عنوان يک مسلمان معتقد، خواهان آزادکردن قرآن از بند سنتی است که به عقيده­ی وی گوهر آن را مخدوش کرده است. به عبارت ديگر او می­خواهد قرآن را دوباره زنده و آن را به «اينجا و اکنون» منتقل کند. به نظر او بايد قرآن را از مصادره­ی سياسی توسط متعصبان مذهبی که در بسياری از کشورهای اسلامی و عربی صورت گرفته نجات داد. اين متعصبان به نام اسلام همانگونه رفتار می­کنند که زمانی دستگاه تفتيش­عقايد به نام مسيحيت رفتار می­کرد. اما ظاهرا" مراجع دينی در مصر، اسلام را از طرف اين متعصبان مذهبی کمتر در خطر می­بينند تا از طرف يک تحليلگر و پژوهنده­ی فاضل.
«ابوزيد» در اواسط دهه­ی ٩٠ ميلادی، به دليل پژوهشهای مستقل خود، از طرف بنيادگرايان اسلامی انگ «کافر» و «مرتد» خورد. مخالفان او که در محکوميت قضايی و خاموش کردن صدای او ناموفق ماندند، تلاش کردند تا از راههای حقوقی، همسر او را که استاد زبانهای با ريشه­ی لاتينی در دانشگاه است، وادار به جدايی از او کنند. هنگامی که خطر جانی برای آنان بالا گرفت، او و همسرش ناچار به ترک مصر و مهاجرت به هلند شدند. «ابوزيد» اينک به عنوان استاد اسلام­شناسی در دانشگاه­های لايدن و اوترشت هلند مشغول تدريس است.
«ابوزيد» در مراسم دريافت جايزه­ی ابن رشد از جمله گفت که برای من چنين ستايشی از دو جهت مايه­ی افتخار است: نخست به اين دليل که اين جايزه با نام فيلسوف بزرگ شرق و غرب ابن­رشد پيوند خورده است، يعنی متفکری که انديشه­اش درخشيد و ظلمت سده­های ميانه را شکافت. و امروز نيز کرسی استادی دانشکده­ی علوم انسانی دانشگاه اوترشت هلند با همين نام در اختيار من است. دليل ديگر اينست که اين جايزه، ننگی را که ده سال پيش عليه ارزش­های آزادی انديشه و پژوهش علمی و ايمانی در کشورهای عربی و اسلامی ايجاد شده بود، محو می­کند. «ابوزيد» خاطر نشان ساخت که پرسش­هايی که امروز همه­ی ما را مشغول می­کنند عبارتند از اينکه آيا انديشه­ی اسلامی با تجدد قابل تلفيق است؟ آيا قوانين اسلامی به يک عرب مسلمان اجازه می­دهند تا در يک جامعه­ی مدرن عربی که در آن دولتی مدنی بر سر کار است زندگی کند، يعنی در کشوری که شهروندان محور، و آزادی عقيده و برابری، ارزش­های بنيادين آن را تشکيل می­دهند؟ آيا اسلام با جامعه­ای که در آن حکومت به صورت دمکراتيک بر سر کار آمده و همه­ی شهروندان مستقل از رنگ پوست، نژاد و مذهب خود، برابر حقوق هستند در تضاد است؟
«ابوزيد» افزود که اگر گفتگو درباره­ی اين موضوعات و آزمون واقعيت­ها را آزاد بگذاريم و خرد خود را تعطيل نکنيم، اين پرسش­ها راه به کجا خواهند برد؟ آنها قطعا" قرآن را از بين نخواهند برد، دين را نيز نابود نخواهند کرد، ايمان را هم متزلزل نخواهند ساخت؛ بلکه امکانات تازه­ای برای فهم بر روی ما خواهند گشود تا وحی خداوندی در بشر و «کلام الهی» در زبان عادی انسان را دوباره کشف کنيم. ما بايد چالش­ها را بپذيريم و اجازه نداريم سر خود را کبک وار در برف فروبريم. مسلمانان می­توانند اين فرهنگی را که خود ايجاد کرده­اند سنجشگرانه مورد بررسی قرار دهند و آن را بفهمند، مستقل از آنکه آيا چنين چيزی در فقه، قرآن، حديث، فلسفه­ی اسلامی، احکام، عرفان يا زبان و ادبيات ما آمده است يا خير. اگر چنين حالتی پيش آيد، می­توانيم ادعا کنيم که دوباره صاحب فرهنگ خود هستيم. فقط زمانی می­توانيم بر اين شالوده چيزی استوار کنيم که پرسش­های تازه طرح کنيم، نه اينکه بگذاريم فرهنگمان به باری بر شانه­هايمان تبديل شود، يعنی چيزی که در حال حاضر اتفاق افتاده است

فريد مرجايى فريب كنگره آمريكا در مورد عراق


فريد مرجايى Ommat2@yahoo.caترجمه: عليرضا عبادتى
بخش اول
فريب كنگره آمريكا در مورد عراق
چگونه CIA دست دوم شد

براى تكميل مقاله هايى كه ابتدا در ضميمه همشهرى و بعد در شرق پيرامون نومحافظه كاران آمريكا به چاپ رسيدند، ضرورى است سه موضوع ذيل نيز مورد تجزيه و تحليل قرار گيرند.- ايدئولوژى و اهداف سياستگزارى جنبش نومحافظه كاران.- شبكه ويژه سازمان ها و رسانه هاى نومحافظه كاران.- افراد يا شخصيت هاى موثر در جنبش نومحافظه كاران، به ويژه آنهايى كه در تيم سياستگزارى بوش فعالند.آخرين بحران هايى كه كاخ سفيد با آن روبه رو بود، مثل آخرين كيفرخواست عليه «لوئيس ليبى» مسئول دفتر ديك چنى معاون اول رئيس جمهور نيز بر اين چيدمان صحه مى گذارد و سه دسته بندى را كه در بالا به آن اشاره شد در يك بافت روشن و قابل فهم قرار مى دهد. يكى از قدرتمندترين بازيگران در واشينگتن- مرد دست راست چنى معاون رئيس جمهور و قهرمان پيشگام ديدگاه نومحافظه كارى و معمار اصلى پشت صحنه سياست خاورميانه- از سمت خود در دولت [بوش] استعفا داد. «لوئيس ليبى» اولين مقام بلندپايه كاخ سفيد از زمان رئيس جمهور «گرانت» در ۱۳۰ سال پيش است كه متهم مى شود.اما محكوميت «لوئيس ليبى» خيلى بيشتر و مهم تر از يك مشكل حقوقى براى يك فرد در يك بخش اجرايى است و بايد آن را در بافتى بزرگتر مورد ارزيابى قرار داد از جمله: نفوذ نومحافظه كاران در كاخ سفيد و سياست خارجى بوش، قدرت ديك چنى در اين دولت، درگيرى دائمى بين نيروهاى نومحافظه كار كه در دفاتر اجرايى دولت بوش گمارده شده اند با ديوان سالارى [يا بوروكراسى] سازمان جاسوسى آمريكا يعنى سيا، و نيز وزارت كشور. محكوميت «ليبى» ممكن است به طور غيرمستقيم به اين ختم شود يا موجب آشكار شدن اين موضوع شود كه كاخ سفيد، مردم آمريكا را در مورد تهديد عراق، پيش از جنگ فريب داده است. به بيان ديگر [اين كيفرخواست] در مورد اين است كه گمارده شدگان دولت با دست بردن در اطلاعات جاسوسى سعى داشتند با به وحشت انداختن مردم آنان را به جنگ ببرند. اين جنجال دوباره اين حقيقت را بازگو مى كند و تائيد مى كند كه دفاتر رامسفلد و چنى مجرا و كانالى است كه نومحافظه كاران را به كاخ سفيد مرتبط مى كند. ترتيب زمانى و رويداد شمارى وقايعى كه به محكوميت «لوئيس ليبى» منجر شد به خوبى در مقاله شرق (۱۹ آبان پنجشنبه- اميرعلى ابوالفتح) توصيف شده است. بنابراين من در اينجا وارد جزئيات آن رويدادها نمى شوم. اما به طور خلاصه دفتر چنى براى آنكه مردم آمريكا را از لحاظ روانى آماده و متقاعد كند كه به جنگ عراق بروند تبليغاتى به راه انداخت كه القاعده عمليات خود را در ارتباط با عراق انجام مى دهد و عراق تحت حاكميت صدام برنامه هسته اى فعالى دارد و اين برنامه هسته اى خطرى قريب الوقوع براى آمريكايى ها به حساب مى آيد. ادعا شده بود كه عراق اورانيوم هسته اى [غنى شده] از كشور آفريقايى نيجريه خريدارى كرده است. سيا و دفتر اطلاعات [جاسوسى] وزارت كشور براى چنين ادعايى مستندات و مدرك نداشتند. بعد سيا يك ديپلمات به نام جوزف ويلسون كه قبلاً سفير ايالات متحده در چند كشور آفريقايى بود را به نيجريه فرستاد تا ادعاى كاخ سفيد را مورد بررسى قرار دهد كه آيا نيجريه به عراق مواد هسته اى فروخته است يا نه. ويلسون سفير سابق آمريكا در سفرش به آفريقا نتيجه گرفت كه داستان كاخ سفيد كذب محض بود و نتايج سفر خود را به سيا نقل كرد.به رغم گزارش ها و شواهد موجود (مبنى بر اينكه داستان نيجريه پايه و اساس ندارد)، وقتى تيم بوش براى شروع جنگ بر اطلاعات كذب و نادرست نيجريه پافشارى كرد، جوزف ويلسون موضوع را در معرض افكار عمومى قرار داد و مقاله اى در روزنامه پرتيراژ نيويورك تايمز به چاپ رساند و ادعاهاى دروغ را برملا كرد. نقد ويلسون خشم چنى را برانگيخت. طولى نكشيد كه «ليبى» مبارزه عليه اظهارنظرهاى ويلسون در مورد ادعاى دولت بوش و به خصوص چنى و دروغ به افكار عمومى را آغاز كرد. دفتر چنى كه به خاطر آن مقاله افشاگرانه سراسيمه و دستپاچه شده بود مى خواست هر صدايى را كه در مخالفت جنگ به گوش مى رسيد بى اعتبار كند، مخصوصاً صداى ويلسون را؛ براى همين تصميم گرفتند هويت همسر ويلسون، «والرى پليم»، مامور مخفى سيا را لو دهند، اما افشاى اين اطلاعات طبقه بندى شده و محرمانه جرم محسوب مى شود.«[لوئيس] ليبى» به خاطر اين متهم شد كه به فيتزجرالد، داديار پرونده، درباره نحوه آشنايى اش با اين حقيقت كه والرى پليم مامور سيا است دروغ گفت. او سوگند ياد كرد و شهادت داد كه اين اطلاعات محرمانه را از خبرنگاران به دست آورده است، اما مستندات و شواهد نشان داد كه او اين اطلاعات را از «چنى» به دست آورده است. بنابراين ناظران متعجبند كه اگر اين اطلاعات مشكلى نداشته اند چرا «ليبى» قصد داشت از رئيس خود دفاع كند. براساس مطالبى كه روزنامه ها منتشر مى كنند، «ليبى» و «چنى» با يك خودرو [يعنى با هم] هر روز صبح سركار مى روند، بوش هم هرروز صبح را با ملاقات چنى آغاز مى كند.در ادامه فيتزجرالد وكلاى «كارل روو» مشاور بوش را در جريان قرار داد كه او هنوز تحت رسيدگى و بازجويى است.براى كسانى كه داستان حيرت انگيز «لوئيس ليبى»، «كارل روو»، «جوزف ويلسون» و همسرش والرى پليم را دنبال مى كنند، پرونده اى كه فيتزجرالد در دست دارد مى تواند نقشه راه باشد. بعد از چند ماه سرگشتگى و حيرانى، اين محكوميت [لوئيس ليبى] عينى ترين و ملموس ترين شواهد در مورد جنگ دفتر «چنى» با سازمان جاسوسى آمريكا سيا را فراهم آورد كه خود جنگى درباره جنگ است و نشان مى دهد دستگاه يا نظام تحت كنترل چنى و ليبى تا چه حد حاضرند نقدهاى موجود در مورد رفتار دولت، پيش از جنگ را مورد هجمه و حمله قرار دهند.• بازيگران[لوئيس] ليبى از اوايل دوران رياست جمهورى ريگان يكى از بازيگران صحنه در واشينگتن بود. او كاخ سفيد را ترك گفت و وقتى ديد كه بعضى از ايده هاى او در حلقه نومحافظه كاران به سياست دولت تبديل شده است، آماده بازگشت به كاخ سفيد شد. در سال ۲۰۰۱ وقتى چنى، «ليبى» را هم به عنوان مشاور امنيت ملى و هم مشاور ارشد سياست داخلى خود انتخاب كرد تعجب همگان را برانگيخت. حتى ليبى موفق شد عنوان بلندپايه «دستيار رئيس جمهور» و يكى از كرسى هاى شوراى امنيت ملى را به دست آورد، تازه اگر نخواهيم به اين نكته اشاره كنيم كه او نيز مانند دو رئيس خود هر روز در جلسات توجيهى يا بريفينگ شركت دارد جاى شگفتى است و از نظر بعضى چنين قدرتى در دستان يكى از اعضاى كاخ سفيد بى سابقه است. [از نظر نومحافظه كاران تثبيت موقعيتى كه بتوان در گوش شاه خواند مهمتر از موقعيت يك شازده است] گرايش «ليبى» به سياست نومحافظه كاران از وقتى آغاز شد كه در كلاس علوم سياسى «پل ولفوويتز، معاون سابق وزارت دفاع (و رئيس كنونى بانك جهانى) ثبت نام كرد، در آن زمان ولفوويتز استاد دانشگاه ييل Yale بود. ولفوويتز چنان تحت تاثير مهارت هاى نگارشى اين دانشجويش قرار گرفت كه بعدها از او [ليبى]- كه بعد از دوران دانشجويى اش به عنوان وكيل پايه يك دادگسترى در شركت هاى خصوصى مشغول شده بود- خواست كه نويسنده متن سخنرانى هاى وى شود و اين زمانى بود كه ولفوويتز به دولت ريگان پيوسته بود و از سال ۱۹۸۱ رياست برنامه ريزى سياستگزارى دولت وى را برعهده گرفته بود. اما مهمترين رويدادى كه براى «ليبى» شهرت به همراه داشت نقش او در يارى به ولفوويتز براى نگارش پيش نويس «راهنماى برنامه ريزى دفاعى» در سال ۱۹۹۲ بود. اين سند ۴۶ صفحه اى استراتژى ايالات متحده بعد از جنگ سرد را تشكيل داد كه بر ايده پيش دستانه «پيشگيرى از پديدار شدن يك رقيب جديد» پافشارى مى كرد. [به بيان ديگر ايالات متحده بايد پيش دستى كند و جلوى پيدار شدن دوباره يك رقيب را بگيرد]. اين رساله ستايش نومحافظه كاران را در «پروژه اى براى قرن جديد آمريكايى» برانگيخت، در اين پروژه رساله ياد شده را «نقشه اى براى حفظ برترى و تفوق ايالات متحده، ممانعت از ظهور هر قدرت رقيب» نام نهاد. در نوشته هاى گذشته اشاره كرديم كه در اواخر دهه ۱۹۷۰ در متن فرهنگ جنگ سرد، نومحافظه كاران به يك اصل محورى دست يافتند: «فقط آمريكايى مى تواند امنيت اسرائيل را تضمين كند كه تنها قدرت نظامى باشد و به طور دائمى مداخله جويانه عمل كند» به بيان ديگر فلسفه نومحافظه كاران اين بود كه يك آمريكاى نظامى مى تواند برترى اسرائيل را تضمين كند. اين اصل جديد تحريف (دستكارى) در مفهوم «انقلاب دائمى» هواداران تروتسكى است چون برخى از بنيانگذاران جنبش نومحافظه كارى در ايالات متحده هواداران سابق تروتسكى بودند كه به «انقلاب دائمى» اعتقاد داشتند.«[لوئيس] ليبى» در مصاحبه با هفته نامه نيوزويك مى گويد كه يكى از بزرگترين قهرمانان او «وينستون چرچيل» است. اينكه او قرابت و تشابه معنوى زيادى با تعداد اندكى از مردان همراه چرچيل حس مى كند كه در ابتدا مورد غفلت قرار گرفتند اما وقتى خطر نازى هاى آلمان جدى شد و با آمريكا به جنگ جهانى دوم پيوستند همه آن عده اندك را محق دانستند و تائيد كردند. آن گروه برنامه اى تنظيم كردند تا آمريكا را به بهانه اينكه آلمان در حال ساخت بمب اتم است به جنگ عليه نازى ها ببرند. (به نظرتان اين ايده آشنا به نظر نمى رسد؟)اكنون، آن «كامپيوتر همراهى» كه جديداً از ايرانى ها به دست آورده اند يكى از جديدترين محصولات سازمان جاسوسى آمريكا است! «لوئيس ليبى» در مصاحبه اش با نيوزويك «چنى» را با «چرچيل» مقايسه كرده است.«ليبى» به يك دام ماكياوليايى قديمى افتاد كه: «نخبگان بهتر مى دانند»، براساس اين باور زمانى كه آرمان يا هدف والاترى وجود دارد اصلاً لازم نيست از قواعد و اصول عادى پيروى كرد، و اينكه براى حقايق بالاتر و مهمتر حتى چند تا دروغ كوچك هم مى توان گفت. معمولاً مى توان از «امنيت ملى» براى توجيه استفاده كرد (مثل واترگيت و ايران كنترا). تعدادى از نومحافظه كاران تحت تاثير فلسفه سياسى لواشتراوس قرار دارند كه به تمجيد از نوشته هاى افلاطون، فارابى و ماكياولى پرداخته است. اگر براساس اتهام «ليبى» و شور و حرارت خود «ليبى» قضاوت كنيم، مسئول دفتر معاون اول رئيس جمهور بر اين باور بود كه از رئيس خود «چنى» براى آرمانى بزرگتر يعنى شكست به اصطلاح «فاشيست هاى اسلامى» دفاع كرده است. هرچند ممكن است اكنون چنى با مشكلات حقوقى فورى مواجه نشود، اما امواج سياسى در حال تغييرند.طبق معمول، داستان واقعى همان «داستان پشت پرده است» - در اين مورد درگيرى داخلى فاش شده يا كشمكش آرام بين سازمان جاسوسى آمريكا نومحافظه كارانى است كه چنين نقش مهمى را در دولت بوش ايفا كرده اند. ساختار سيا طورى طراحى شده كه تحليل اطلاعاتى بى طرفانه از يك رويداد به دست دهد اما معمولاً به طور طبيعى و ذاتى تحليل هاى آن با تحليل هاى نومحافظه كاران كه براساس يك ايدئولوژى يا اولويت هاى سياسى شكل گرفته گلاويز مى شود. پل ولفوويتز رئيس نومحافظه كاران كه در دور اول رياست جمهورى جورج بوش [پسر] معاون وزير دفاع بود، سال ها به سازمان جاسوسى آمريكا به ديده تحقير مى نگريست، حداقل از زمانى كه ولفوويتز و ساير جنگ طلبان دوران جنگ سرد آژانس جاسوسى سيا را به كوتاهى در برآورد حمله اتحاد جماهير شوروى به افغانستان در اواخر دهه ۱۹۷۰ متهم مى كردند. علاوه بر اين بايد اين نكته را نيز افزود كه شخصيت هاى برجسته نومحافظه كار در ۱۰ سال گذشته حملات و انتقادهاى شديدى را عليه سيا و بخش اعظم سرويس هاى جاسوسى ايالات متحده به راه انداختند، چون اين نهادها و سازمان هاى [جاسوسى] به طور كامل مطيع و فرمانبردار و تامين كننده سرفصل ها و اولويت هاى سياسى نومحافظه كاران نبوده اند. بنابراين به محض آنكه نومحافظه كاران قدرت را به دست گرفتند، به كمك و تاييد رامسفلد و چنى مراكزى پنهانى و موازى با سازمان هاى جاسوسى آمريكا در پنتاگون ايجاد كردند كه يكى از آنها «دفتر برنامه هاى ويژه» يا OSP نام داشت.رئيس جمهور آمريكا يك بار در سخنرانى وحدت خود در سال ۲۰۰۳ مقابل كنگره آمريكا سخن از ارتباط عراق و نيجريه به ميان آورد و آن را به اطلاعات جاسوسى حكومت بريتانيا نسبت داد. همان طور كه در بالا به آن اشاره شد، سازمان جاسوسى آمريكا به صحت اين «شواهد» ترديد داشت. گزارش هاى خبرى كنونى نشان مى دهد كه «اورانيوم نيجريه» تا حدودى ساخته و پرداخته بعضى از عناصر سرويس جاسوسى ايتاليا موسوم به SISMI است كه به «دفتر برنامه هاى ويژه» پنتاگون رسيده است. شايد جالب ترين ارتباطى كه نسبت داده مى شود، ارتباط بين مردى است كه حكومت ايتاليا او را قاصد اسناد نيجريه ناميده است. (كه احتمالاً خودش نيز آن اسناد را نوشته) اين قاصد كسى نيست جز «روكو مارتينو» افسر سابق سازمان جاسوسى ايتاليا. مارتينو نه تنها جاسوس سرويس جاسوسى ايتاليا است بلكه او در سال هاى ۱۹۸۰ «وظايف كوچكى» براى دفتر رم سازمان جاسوسى آمريكا (سيا) انجام داده اما اكنون ديگر با سيا همكارى نمى كند بلكه يكى از مشاوران پنتاگون است. همچنين «مايكل لدين» از چهره هاى نومحافظه كار براى مقام هاى بلندپايه سازمان جاسوسى ايتاليا به خوبى شناخته شده بود. گفته مى شود كه او نيز يكى از مشاوران سازمان جاسوسى ايتاليا است كه پول خوبى دريافت مى كرد، به خصوص زمانى كه اسناد جعلى «اورانيوم نيجريه» رو شد. سوم آوريل ۲۰۰۵ وينسنت كنيسترارو از عمال سيا به طور تلويحى گفت كه «لدين» حداقل تا حدودى پشت تهيه اين اسناد جعلى بود.به نظر مى رسد كه سيا به عنوان يك آژانس از تمام اين فعاليت ها دور نگه داشته شد. تقلاها و درگيرى هاى داخلى پيش از جنگ در دولت بوش در معرض ديد افكار عمومى قرار نگرفت. البته گاهى در مطبوعات اشاره اى به جنگ بين نومحافظه كاران و ديوان سالارى جاسوسى [منظور نهادهاى جاسوسى آمريكا] صورت گرفت اما در ميان اين همه، صدايى كه به جنگ دعوت مى كرد به گوش نمى رسيد. در چنين شرايطى «جورج تنت» [به عنوان رئيس سيا] استعفا داد (يا از او خواستند كه استعفا بدهد) و «پورتر گاس» رئيس جديد سيا شد.از راه انتخاب اين رئيس جديد براى سيا، تيم بوش قصد داشت كه دگرديسى در سازمان جاسوسى آمريكا به وجود آورد تا از لحاظ سياسى بيش از گذشته فرمانبردار ديك چنى باشد. از زمانى كه «پورتر گاس» قدرت را در سيا به دست گرفته، تعداد زيادى از معاونان و تحليلگران آن استعفا داده اند، مجبور به استعفا شده يا اخراج شده اند.«ليبى» به عنوان مشاور امنيت ملى معاون اول رئيس جمهور دسترسى غيرقابل وصفى به اطلاعات خام جاسوسى دارد. او مى تواند گزارش ماموران را بازبينى كند، تلفن ها و مكالمات استراق سمع شده توسط «آژانس امنيت ملى» را گوش كند. منتقدان ليبى به ويژه كسانى كه به نهادهاى جاسوسى ايالات متحده وابسته اند وى را متهم مى كنند كه به شكل گزينشى از مدارك و مستندات عليه صدام بهره گرفته كه بسيار هولناك تر از حقيقت است. اين «[لوئيس] ليبى» بود كه پيش نويس ۳۸ صفحه اى دلايل جنگ عراق را براى كالين پاول وزير خارجه آمريكا تنظيم كرد تا در فوريه ۲۰۰۳ به سازمان ملل ارائه شود. پاول كه در مورد اطلاعات جمع آورى شده توسط ليبى بيمناك بود محتاط عمل كرد و از اطلاعات و تحليل هاى سيا بهره گرفت تا تغييراتى در متن سخنرانى ايجاد كند. بعد از بروز بحث و مشاجره خشمگين و بى امان، بخش زيادى از اطلاعات «ليبى» به ويژه آن بخش كه بين القاعده و صدام ارتباط برقرار مى كرد حذف شد. اما به همين هم اكتفا نكرد. پاول بعد از اين رويداد به خبرنگاران گفت: از اينكه توسط دولت خودش گمراه و به انحراف كشيده شد، «جاخورده» و «بى نهايت عصبانى و خشمگين» شده است
سازمان دست دوم شد
اطلاعات مخدوش و سياست خارجى
فريد مرجايى Ommat2@yahoo.ca
ترجمه: عليرضا عبادتى
بخش پايانى
بعد از استعفاى «لوئيس ليبى» انتصاب «ديويد ادينگتون» به عنوان مسئول دفتر چنى حتى جمهوريخواهان ميانه رو را نيز شگفت زده كرد. ادينگتون هم عضوى از همان «باند» است كه در جريانات مختلف از جمله ايران كنترا تا [رسوايى] ابوغريب نقش داشته است. او هم به اندازه معاون اول رئيس جمهور ستيزه جو و جنگ طلب است و از سال ۲۰۰۱ تاكنون مشاور وى بوده است. بارها با وزارت خارجه و حتى گاهى «شوراى امنيت ملى» كاخ سفيد هم درگير شده است. به عنوان يك قاضى او نويسنده اصلى مستندات سياست دولت است كه تاكنون به دنبال توجيه قانونى شكنجه بوده و از نظر او كنوانسيون ژنو منسوخ و مهجور است. همان طور كه «دانا ميلبانك» در واشينگتن پست نوشته است، «ادينگتون» به دنبال تحميل يك فلسفه ناشناخته اى تحت عنوان «تئورى اجرايى وحدت طلبانه» است. اين تئورى به سپردن غيرعادى همه قدرت قانونى به رئيس جمهور قائل است. در حال حاضر چنى خودش پيگير تلاشى است كه سازمان جاسوسى آمريكا (سياى كنونى كه زير نظر پورتر گاس اداره مى شود) از قانون منع شكنجه زندانيان در آ ينده معاف شود. مرورى بر مستندات اتهام هاى «ليبى» ترديدى باقى نمى گذارد كه هنوز سئوال هاى بى شمارى بايد پاسخ بگيرند و حداقل بعضى از آن سئوال ها به كارها و اعمال مقام هاى بلندپايه دولت [بوش] ربط پيدا مى كند. براى همين است كه ۴۰ نفر از اعضاى نمايندگان مجلس ايالات متحده از فيتزجرالد داديار اين پرونده خواسته اند كه پرسش ها و بازجويى هاى خود را طورى گسترش دهد كه اين موضوع مورد بررسى قرار گيرد كه آيا بوش، چنى و اعضاى «گروه جنگ عراق» در كاخ سفيد در فريب كنگره براى صحه گذاشتن بر جنگ تبانى كرده اند يا نه. دادگاه «لوئيس ليبى» كه ممكن است يك سال ديگر برگزار شود نويد مى دهد كه فرصت بيشترى در اختيار بگذارد تا بتوان نگاهى اجمالى به يكى از پر رمز و رازترين دولت هاى عصر تجدد يا عصر مدرن انداخت. حتى ممكن است در اين دادگاه چنى هم به شهادت فراخوانده شود. در چنين صورتى يك هيات منصفه- و افكار عمومى آمريكا- فرصت مى يابند اطلاعات بيشترى به دست آورند. صداهاى مخالف با رويكرد دولت كنونى بيش از پيش و به شكل فزاينده اى هم از دموكرات ها و هم از جمهوريخواهان شنيده مى شود. در ۱۴ نوامبر ۲۰۰۵ سناتور «پت رابرتس» رئيس كميته اطلاعات [جاسوسى] سنا از جمهوريخواهان گفت: «يكى از درس هاى اطلاعات مخدوش پيش از جنگ عراق اين بود كه در آينده سناتورهاى آمريكا با دقت بيشترى به اين اطلاعات نگاه كنند، به خصوص پيش از آنكه دوباره راى به رفتن به جنگ بدهند. من فكر مى كنم خيلى از ما مكث مى كنيم و فكر مى كنيم پيش از آنكه بخواهيم دوباره راى به جنگ يا اقدام نظامى بدهيم.«چاك هگل» يكى ديگر از سناتورهاى جمهوريخواه از ايالت نبراسكا كه به شركت در انتخابات آتى رياست جمهورى در سال ۲۰۰۸ دل بسته با دموكرات ها موافق است كه به رئيس كميته اطلاعات [جاسوسى] سنا فشار مى آورند تا تحقيق و تفحص كنگره را به جريان اندازند تا روشن شود دولت بوش در اطلاعات دست برده اند يا نه. يك نظرسنجى كه اخيراً توسط واشينگتن پست انجام شده نشان مى دهد كه حدود سه به يك (يعنى از هر چهار نفر يك نفر) در افكار عمومى آمريكا بر اين باورند كه اخلاق و امانت دارى و راستگويى در حكومت تنزل داشته با وجودى كه اخلاق و صداقت در حكومت يكى از وعده هاى مبارزات انتخاباتى دور اول رياست جمهورى بوده است

حقوق بشر و روشنفکری دینی از دیدگاه محسن کدیور (۲)، آفتاب

حقوق بشر و روشنفکری دینی از دیدگاه محسن کدیور (۲)، آفتاب
[بخش نخست مطلب]
بررسی کوششهای داخلی و بين المللی برای تلفيق اسلا‌م سنتی و حقوق بشر
در زمينه تلفيق اسلام و حقوق بشر هم در سطح بين‌المللی و هم در سطح ملی کوشش‌هايی شده است. در سطح بين‌المللی اعلاميه‌ی اسلامی حقوق بشر اجلاس ١٩٩٠ قاهره و در سطح ملی قانون اسلامی جمهوری اسلامی ايران قابل ذکر است. آيا تعارض‌های مورد اشاره‌ی شما در اين اسناد رفع نشده است؟ اصولاً اين‌گونه کوشش‌ها را چگونه ارزيابی می‌کنيد؟
در سطح بين‌المللی در ربع قرن اخير، شش اعلاميه و طرح اعلاميه از سوی شورای اسلامی اروپا (١٩٨٠ و ١٩٨١) اجلاس کويت (کميسيون بين‌المللی حقوق‌د‌انان و اتحاديه‌ی وکلای عرب ١٩٨٠) و سازمان کنفرانس اسلامی (مکه ١٩٧٩، طائف ١٩٨١) صادر شده است. جديدترين و رسمی‌ترين اعلاميه‌ی حقوق بشر اسلامی مصوبه‌ی نوزدهمين کنفرانس وزرای امور خارجه‌ی کشورهای عضو سازمان کنفرانس اسلامی، در قاهره است که در سال ١٣٦٩ بر اساس پيش‌نويس تهران به نام «اعلاميه‌ی قاهره در مورد حقوق بشر در اسلام» تدوين شده است. کشورهای اسلامی جز اين اعلاميه‌ها که حداکثر تلقی مشترکی از حقوق بشر در ميان مسلمانان است موفق به تصويب يک کنوانسيون يا معاهده و ميثاق الزام‌آور نشده‌اند. با اين همه، همين اعلاميه‌های غيرالزامی را نيز بايد به فال نيک گرفت. آنها را می‌بايد نشانه‌ای از ضرورت پرداختن جوامع اسلامی به مقوله‌ی حقوق بشر دانست.
در اين اعلاميه‌ها کوشش شده نکاتی از اسناد بين‌المللی حقوق بشر که سازگار با اسلام سنتی بوده برجسته شود و از لابلای تعاليم اسلامی استخراج شود و تقدم اسلام در رعايت حقوق انسان‌ها اثبات شود. از جمله نکات تازه‌ی اعلاميه‌ی قاهره در مقايسه با اسناد بين‌المللی حقوق بشر، به رسميت شناختن حق مقابله با استعمار به عنوان بدترين نوع بردگی ملت‌ها در ماده‌ی يازدهم و حق برخورداری از محيط پاک معنوی و اخلاقی در ماده‌ی هفدهم است: هر انسانی حق دارد که در يک محيط پاک از مفاسد و بيماری‌های اخلاقی، به گونه‌ای که بتواند در آن خود را از لحاظ معنوی بسازد، زندگی کند. جامعه و دولت موظف هستند اين حق را برای او فراهم کنند. اعلاميه‌ی قاهره در زمينه‌ی تبعيض حقوقی برده و آزاد، قدم بزرگی برداشته و صريحاً قائل به ممنوعيت برده‌داری شده است. در ماده‌ی يازدهم تصريح شده است: انسان آزاد متولد می‌شود و هيچ‌کس حق ندارد او را به بردگی بکشد يا ذليل و مقهور خويش نمايد يا از او بهره‌کشی نمايد و بندگی جز برای خداوند متعال وجود ندارد.
اين اعلاميه‌ها و از جمله اعلاميه‌ی قاهره در مورد حقوق بشر در اسلام در مورد پنج محور ديگر تعارض اسلام سنتی با انديشه‌ی حقوق بشر کاملاً ناموفق بوده‌اند و مسأله را به کلی‌گويی، ابهام، اجمال يا سکوت برگزار کرده‌اند و عملاً بر تعارض صحه گذاشته‌اند. برای مثال در ماده‌ی دهم اعلاميه‌ی قاهره آمده است: اسلام دين فطرت است و به کار گرفتن هرگونه اکراه نسبت به انسان يا بهره‌برداری از فقر يا جهل انسان جهت تغيير اين دين به دينی ديگر يا به الحاد جايز نمی‌باشد. پرسيدنی است آيا فشار برای بقای در اسلام مجاز است؟
به هر حال اين اعلاميه آزادی مذهب را همانند اسلام سنتی نپذيرفته است و به طور کلی تبعيض حقوقی از حيث دين را کاملاً به رسميت شناخته است. يعنی برخلاف اسناد بين‌المللی حقوق بشر که نسبت به دين بلاشرط است، اين اعلاميه نسبت به اسلام به لحاظ حقوقی مشروط و مقيد است. اعلاميه‌ی قاهره در محور تبعيض جنسی از برابری زن و مرد در حيثيت انسانی نتوانسته بالاتر برود و حقوق شرعی زن را متناسب با وظايف وی دانسته است. در ماده‌ی بيست و چهارم آن کليه‌ی حقوق و آزادی‌های مذکور در اين سند مشروط به مطابقت با احکام شريعت اسلامی دانسته شده و اين به معنای سرايت پنج محور تعارض شريعت در اسلام سنتی با انديشه‌ی حقوق بشر به متن اعلاميه است. اعلاميه‌ی قاهره بالاترين کوشش اسلام سنتی در حوزه‌ی حقوق بشر و مبتلا به پنچ تعارض بنيادی با انديشه‌ی حقوق بشر است. سنت محافظه‌کاری حاکم بر جوامع حقوقی کشورهای اسلامی تنها موفق به رفع تعارض از يک محور بردگی شده است و نه بيش‌تر.
اين اعلاميه در زمينه‌ی اولاً تبعيض حقوقی از حيث دينی و عدم بردباری مذهبی، ثانياً تبعيض حقوقی از حيث جنسيت، ثالثاً تبعيض حقوقی در حوزه‌ی عمومی (که البته حق ويژه‌ی فقها به سکوت برگزار شده و به عنوان مبهم تصدی پست‌های عمومی بر طبق احکام شريعت احاله شده است) رابعاً به رسميت نشناختن آزادی عقيده و مذهب و خامساً به رسميت شناختن تلويحی مجازات‌های موهن و خشن و مجازات‌های خودسرانه به مشکل مبتلا است.
قانون اساسی جمهوری اسلامی ايران سقف تلاش اسلام شيعی سنتی در حوزه‌ی حقوق بشر است. اين قانون تفاوت حقوقی مسلمان و غيرمسلمان و شيعه و سنی را در اصول دوازدهم، سيزدهم و چهاردهم خود به رسميت شناخته است. اختلاف حقوقی زن و مرد با ظرافت در اصول بيستم و بيست و يکم گنجانيده شده است. مسأله‌ی برده‌داری به طور کلی مسکوت گذاشته شده است، هر چند اصل چهارم بسترساز رجوع به تمامی احکام شرعی اسلام سنتی با تمام قدرت است. قانون اساسی تبعيض بين فقها و عوام در حوزه‌ی عمومی را در اصول پنجم، پنجاه و هفتم، يکصد و نهم و يکصد و دهم با صراحت تمام به رسميت شناخته است و در اين زمينه پيشتاز است.
اگرچه اصول بيست و سوم و بيست و چهارم فی‌الجمله آزادی عقيده را به رسميت شناخته، اما آزادی مذهب از جمله تغيير مذهب، تبليغ مذهبی و مانند آن با توجه به اطلاق و عموم اصل آمره‌ی چهارم کاملاً منتفی است. اصل سی و هشتم قانون اساسی صريحاً هرگونه شکنجه را ممنوع کرده است و اصل سی و ششم مجازات‌های خودسرانه را مردود دانسته و حکم به مجازات و اجرای آن را تنها از طريق دادگاه صالح و به موجب قانون دانسته است. بنابراين وضعيت محور ششم تعارض يعنی مسأله‌ی مجازات‌ها از وضعيت چهار محور ديگر بهتر است. زيرا شکنجه و مجازات‌های خودسرانه را ممنوع کرده و درباره‌ی مجازات‌های خشن و موهن سکوت کرده است. هر چند تمسک به اصل چهارم راه را برای سرايت احکام سه‌گانه‌ی محور ششم با توجيهاتی نه چندان موجه کاملاً نبسته است.
در مجموع قانون اساسی جمهوری اسلامی ٨٥ با اصلاح ٨٦ آن در سه محور صريحاً مبتنی بر تعارض با انديشه‌ی حقوق بشر است: اولاً عدم تساوی حقوقی مسلمان و غيرمسلمان، شيعه و سنی، ثانياً عدم تساوی حقوقی زن و مرد، ثالثاً عدم‌تساوی حقوقی فقها و عوام در حوزه‌ی عمومی. اين قانون در سه محور تعارض اگرچه سکوت کرده اما با توجه به عموم و اطلاق اصل چهارم قانون اساسی و تعارض اسلام سنتی در اين موارد با انديشه‌ی حقوق بشر، قانون اساسی در اين موارد تلويحاً با انديشه‌ی حقوق بشر در تعارض است: اولاً: آزادی مذهب، ثانياً: مجازات‌های خشن، ثالثاً: برده‌داری.
قانون اساسی در دو قسمت از محور ششم صريحاً شکنجه و مجازات‌های خودسر را هم‌سو با انديشه‌ی حقوق بشر ممنوع کرده است. هر چند اصل چهارم قانون اساسی با تمسک بالقوه به عنوان تعزير شرعی و تفوق احکام شرعی مهدور الدم بر قوانين عرفی همين دو نکته‌ی مثبت را نيز با ابهام و سؤال مواجه می‌کند.
مطالعه‌ی آرا و تفاسير شورای نگهبان قانون اساسی اثبات می‌کند که رويه‌ی جاری اين شورا به مراتب از رويه‌ی خبرگان قانون اساسی در حوزه‌ی حقوق بشر مضيق‌تر و دور از واقع‌تر است. در ميان قوانين عادی جمهوری اسلامی، قانون مجازات اسلامی از زاويه‌ی ضوابط حقوق بشر پرمشکل‌ترين قانون محسوب می‌شود و از قانون مدنی به مراتب دورتر از انديشه‌ی حقوق بشر است. با اسلام سنتی بيش از آن‌چه در قانون اساسی جمهوری اسلامی يا اعلاميه‌ی قاهره آمده است، نمی‌توان در زمينه‌ی حقوق بشر پيش آمد. توجه به اين دو سند مؤيدی است بر نظريه‌ی عدم توفيق اسلام سنتی در رعايت ضوابط حقوق بشر. بدون اجتهاد در اصول و تحول بنيادی انديشه‌ی فقيهان، تعارض قوانين کشورهای اسلامی با انديشه‌ی حقوق بشر در محورهای ياد شده غيرقابل رفع است.
سوء استفاده از حقوق بشر و منشأ آن
مخالفين انديشه‌ی حقوق بشر معمولاً چند اشکال مطرح می‌کنند: يکی اينکه حقوق بشر در جهان معاصر يک حربه‌ی سياسی است و از سوی آمريکا يا اتحاديه‌ی اروپا عليه کشورهای در حال توسعه به ويژه جوامع اسلامی به عنوان اهرم فشار استعمال می‌شود، حال آن‌که نقض حقوق بشر در کشورهای متحدشان به ويژه اسرائيل ناديده گرفته می‌شود. ديگر آن‌که حقوق بشر متناسپ با جوامع غربی و شيوه‌ی زندگی فرنگی است. پذيرش آن يعنی تسليم غرب شدن، ما مسلمانان نيازی به لوازم دنيای کفار نداريم، مگر نقصانی در دين ما است که برای جبران آن محتاج به دستاورد کفار و دشمنان اسلام باشيم؟ پاسخ شما به عنوان مدافع مسلمان حقوق بشر به اين اشکالات چيست؟
باعث تأسف است که به نام دين اين‌گونه اشکالات سطحی مطرح می‌شود و ايمان و دين در تقابل با انديشه‌ی حقوق بشر قلمداد می‌شوند. در پاسخ اشکال اول می‌توان گفت در کشورهای در حال توسعه در مقايسه با کشورهای
توسعه‌يافته ضوابط حقوق بشر بيش‌تر نقض می‌شود، هر چند کشورهای توسعه‌يافته در ارتباط با ديگر جوامع چندان نگران نقض حقوق بشر نيستند و در صورتی که منافعشان در تقابل با رعايت حقوق مردم کشورهای در حال توسعه قرار گيرد، در تقدم منافعشان بر هر چيزی از جمله حقوق بشر ترديدی روا نمی‌دارند. انديشه‌ی حقوق بشر شرط لازم يک جهان سالم است، اما شرط کافی نيست. رعايت حقوق بشر ضمانت اجرايی می‌طلبد. نبود اين ضمانت اجرايی نقيصه‌ی انديشه‌ی حقوق بشر نيست، مشکل خلأ اخلاق و معنويت و ايمان در جهان معاصر است. ما نگفتيم با يک گل بهار می‌شود و با باور به حقوق بشر همه‌ی مشکلات بشر معاصر حل می‌شود. ما ادعای متواضعانه‌تری داشتيم و آن اين است: با رعايت ضوابط حقوق بشر برخی از مشکلات انسان معاصر حل می‌شود.
به‌علاوه سوء استفاده از هر امر مطلوبی ممکن است. آيا از دين در طول تاريخ کم سوء استفاده شده است؟ آيا حکومت‌های استبدادی از دين که مايه‌ی رحمت است، ابزاری برای قساوت و تثبيت و توجيه قدرت نساخته‌اند؟ سوء استفاده از انديشه‌ی حقوق بشر نيز منتفی نيست. اما چنين سوء استفاده‌هايی هرگز دليل عدم مطلوبيت دين يا حقوق بشر محسوب نمی‌شود. در پاسخ به اشکال دوم بايد گفت حقوق بشر فی حد نفسه يا صحيح است يا ناصحيح. در صحت و سقم انديشه‌ها جغرافيای فکر دخالت ندارد. شرقی بودن يک انديشه بر صحت آن نمی‌افزايد آن‌چنان که غربی بودن يک فکر باعث عدم صحت آن نمی‌شود. هيچ‌يک از اصول اعلاميه جهانی حقوق بشر يا دو ميثاق بين‌المللی مدنی سياسی و اقتصادی فرهنگی اختصاص يا تناسبی با زندگی و جوامع غربی ندارند. دفاع از انديشه‌ی حقوق بشر به واسطه‌ی غربی بودن منشأ آن نيست، به واسطه‌ی صحت و عقلايی بودن و منطبق بودن آن بر عدالت و انصاف است. در طول تاريخ اسلام اشکال مشابهی به منطق و فلسفه شده است.
من تمنطق فقد تزندق (يعنی هر کس منطق بورزد، زنديق شده است) قرن‌ها طول کشيد که مشخص شد که منطق صوری ربطی به شرک و توحيد ” دين و مذهب نبايد منشأ تبعيض حقوقی بين مردم باشد ايمان به دين حق و عمل صالح در آخرت و با داوری خداوند حکيم عادل سبب دستيابی به حيات برين است اما در دنيا تساوی حقوقی همه‌ی انسان‌ها و عدم تبعيض دينی و مذهبی به عدالت نزديک‌تر است ... “ ندارد. قرن‌ها فلسفه به اتهام يونانی بودن منشأ آن سؤر کفار (آب دهان کافران) خوانده می‌شد. اما امروز واضح است که هيچ انديشه‌ای حتی معرفت دينی بدون تبيين عقلانی توان پاسخگويی به منتقدانش را ندارد. پذيرش انديشه‌ی حقوق بشر تسليم غرب شدن نيست، تسليم سيره‌ی عقلا و عدالت شدن است. دين پاسخگوی نيازهای خاص انسان است نه پاسخگوی همه‌ی حوائج انسانی. زمانی از دين انتظار طبی هم می‌رفت شاهدش مجموعه‌ی احاديث طب النبی و طب الصادق و طب الرضا، اما امروز کسی از دين انتظار نسخه‌ی پزشکی ندارد. اگر از دين انتظار پاسخگويی به سئوالات فيزيکی و شيميايی و زيست‌شناسی نمی‌رود، چرا بايد از آن انتظار اقتصادی يا سياسی يا حقوقی داشت؟ از دين بايد انتظار دينی داشت. تحول دين به نظام حقوقی فروکاهش دين است نه ارتقای دين. از دين انتظار ايمان و عمل صالح و انسان‌سازی بايد داشت. بحث مشروح در اين زمينه مجال ديگری می‌طلبد. به هر حال مقابله با انديشه‌ی حقوق بشر به نام دفاع از دين بزرگ‌ترين ضربات را بر پيکر دين‌داری و ايمان دينی وارد می‌کند و بهترين بهانه در دست دين‌ستيزان است.
به نظر می‌رسد ديدگاه فقهی شما دچار تحول شده است. در آثار منتشر شده‌ی قبل از زندان، شما از موضعی درون دينی و با اتکا بر ظرفيت‌های فقه سنتی مسائل تازه‌ای را مطرح کرديد. صيغه‌ی فقهی و اجتهاد نوانديشانه در فروع ويژگی کارهای اين مرحله‌ی شماست. در کتاب «حکومت ولايی» مسائل جديد يا نقدهای جدی شما همگی در چارچوب فقه سنتی صورت گرفته است. در حوزه‌ی حقوق بشر نيز در بحث ارتداد (عصر ما، ١٣٧٧) و به ويژه «اسلام، مدارا و خشونت» (کيان، ١٣٧٧) با رعايت ضوابط فقه سنتی کوشيده‌ايد سيمايی سازگار با حقوق بشر از اسلام ارائه کنيد. اما در مقالات منتشر شده پس از زندان از جمله «از اسلام تاريخی به اسلام معنوی» (١٣٨٠) و «معضل برده‌داری در اسلام معاصر» (١٣٨٢) با نوعی اجتهاد در مبانی مواجهيم، نظريه‌ی تازه‌ی شما در چارچوب فقه سنتی و اجتهاد مصطلح نمی‌گنجد. آيا ما با يک Paradigm Shift در کديور مواجهيم؟ چه عواملی به اين تحول فکری انجاميده است؟
برداشت شما صحيح است. من يک نقطه‌ی عطف را از سر گذرانده‌ام و خدا را بر اين عنايت سپاسگزارم. در تحليل انتقادی نظريه‌ی رسمی ولايت انتصابی مطلقه‌ی فقيه با رعايت کامل ضوابط فقه سنتی اقدام کرده‌ام چه در کتب منتشره قبل از زندان چه در مقالات منتشره پس از زندان. برای نمونه در «حکومت انتصابی» نيز همانند حکومت ولايی اثبات کرده‌ام که با معيارهای صناعت رايج فقهی انتصاب فقيه از جانب شارع به ولايت بر مردم در حوزه‌ی عمومی سخنی بی‌پايه است. اما در حوزه‌ی حقوق بشر در نخستين گام کوشيدم از تمام ظرفيت‌های فقه سنتی استفاده کنم.
به عنوان نمونه در بحث ارتداد يا خشونت که الان در کتاب دغدغه‌های حکومت دينی قابل مطالعه است غايت ما يمکن ان يقال (نهايت آن‌چه ممکن بود گفته شود) بر اساس اجتهاد در فروع انجام شد. در آن دوران بر اين باور بودم که با همين شيوه می‌توان از کتاب و سنت و عقل (همان ملازمات عقليه) سيمايی مطلوب از اسلام عرضه کرد. حدود دو دهه با اين باور تحصيل و تحقيق و تدريس کردم. در اوين ماه‌های متمادی به طور مشخص در مسأله‌ی مجازات‌های شرعی (حدود و تعزيرات و مراتب بدنی نهی از منکر و قضيه‌ی مهدور الدم) فتاوای مهم‌ترين فقيهان اماميه و اهل سنت از شيخ مفيد تا مراجع معاصر را به دقت مطالعه کردم و يادداشت برداشتم و بيش‌تر از همه فکر کردم و به نتايجی ابتدايی رسيدم. سئوالات متعددی را تنظيم کردم و پس از زندان با برخی از مراجع و اساتيد مطرح کردم و در جواب‌های آنان نيز باز تأمل کردم. در سال هشتاد سرخط‌های تعارض فقه سنتی با اعلاميه‌ی جهانی حقوق بشر در دو صفحه با وضوح تنظيم کردم و از محضر يکی از مهم‌ترين اساتيدم استفتا نمودم. پس از چند ماه انتظار و پيگيری مجدد مشخص شد که حل اين معضل را از فقه سنتی نمی‌توان انتظار داشت و پاسخ‌گويی در گرو تأسيس فقه جديدی است. استاد کريمانه شاگرد را به پاسخگويی تشويق کردند، البته با توصيه‌ی به احتياط. به هر حال پس از حدود سه سال تأمل مداوم و فحص کامل در راه‌حل‌ها اخيراً احساس می‌کنم به اطمينان رسيده‌ام و به سيره‌ی سلف صالح به حجت شرعی دست يافته‌ام که حداقل به عنوان يک احتمال می‌توان آن را در مجامع علمی طرح کرد و نقد و ارزيابی آن را از اهل نظر انتظار کشيد. بی‌شک با تضارب آرا و انتقاد و بحث، مسأله پخته‌تر می‌شود. به بيان ديگر از زمان انتشار مقاله‌ی «از اسلام تاريخی به اسلام معنوی» مرحله‌ی دوم آغاز شد و در آن نوعی اجتهاد در مبانی و اصول پيشنهاد شد. پيشنهادی که پس از يأس کامل از پاسخ‌گويی شيوه‌ی سابق به مسائل جديد مطرح شد. پيشنهادی از سر صداقت و اخلاص برای ارتقای ايمان و نفوذ کلمه‌ی بيش‌تر اسلام.
راه حل روشنفکری دينی برای معضل تعارض اسلا‌م سنتی و حقوق بشر
اکنون پس از توصيف و تحليل و داوری، نوبت به ارائه‌ی راه‌حل رسيده است. راه‌حل شما برای رفع تعارض اسلام تاريخی با انديشه‌ی حقوق بشر چيست؟ روشنفکری دينی با پذيرش انديشه‌ی حقوق بشر، در برابر اسلام سنتی چه «اسلامی» را ارائه می‌کند؟ اين «اسلام» چه ابعادی دارد؟ از چه خصائصی برخوردار است؟
در مواجهه‌ی مسلمانان با مدرنيته و فروع آن از قبيل حقوق بشر و مردم‌سالاری و پس از اثبات نارسايی پاسخ‌های اسلام سنتی، شاهد تولد، رشد و شکوفايی يک جريان تازه در ميان مسلمانان هستيم که نه اختصاصی به شيعيان دارد و نه به اهل سنت، نه مختص ايران است نه کشورهای عرب و نه منحصر به خاورميانه و خاور دور است. در ميان همه‌ی نخبگان مسلمان کوشش‌هايی متفاوت اما به يک معنی مشترک در ارائه‌ی تصويری جديد از اسلام و بازخوانی آئين محمدی و قرائتی تازه از کتاب و سنت به چشم می‌خورد. اين جريان که به نام روشنفکری دينی يا نوانديشی دينی شناخته می‌شود در عين پايبندی به پيام جاودانه‌ی وحی الهی معتقد است در اسلام تاريخی اين پيام قدسی با عرف عصر نزول آميخته شده و تمامی اشکالات وارد به اسلام سنتی در عصر جديد همگی متوجه بخش عرفی اسلام سنتی است و آن پيام قدسی کماکان با سربلندی قابل دفاع است. وظيفه‌ی اصلی عالمان دين و اسلام‌شناسان بصير استخراج دوباره‌ی پيام قدسی و کنار زدن رسوبات عرفی است. بنابراين راه‌حل منحصر به حل تعارض اسلام سنتی و حقوق بشر نيست، بلکه رافع تعارض‌هايی از قبيل عقل، علم و مردم‌سالاری با اسلام سنتی خواهد بود. به بيان دقيق‌تر اين راه‌حل، راه‌حل تعارض اسلام سنتی و مدرنيته است و اين‌گونه می‌توان آن را گزارش کرد.
مجموعه‌ی تعاليم اسلام را می‌توان به چهار بخش تقسيم کرد: اول: امور ايمانی و اعتقادی، يعنی ايمان به خدای کبير متعال حکيم عادل قادر عليم رحمان رحيم و ايمان به جهان آخرت و روز جزا و معاد و ايمان به نبوت و رسالت پيامبر خاتم محمد بن عبدالله (که درود خدا بر او باد). دوم: امور اخلاقی يعنی تزکيه نفس و آراستن جان به مکارم و ارزش‌های اخلاقی به عنوان مهمترين هدف بعث پيامبر. سوم: امور عبادی يعنی دعا و مناجات، نماز و روزه و حج، صدقه و انفاق به عنوان مهم‌ترين جلوه‌های بندگی خداوند و تسليم او بودن. چهارم: احکام شرعی غيرعبادی که از آن به فقه معاملات ياد می‌شود و شامل احکام حقوق مدنی، حقوق تجارت، حقوق جزايی و کيفری، حقوق بين‌الملل عمومی و خصوصی، حقوق اساسی و احکام مأکولات و مشروبات می‌باشد.
بيش از نود و هشت درصد آيات قرآن کريم به تبيين سه بخش اول يعنی امور ايمانی و اخلاقی و عبادی اختصاص دارد و تنها حدود دو درصد آيات به فقه معاملات پرداخته شده است. اگرچه حجم احکام فقهی غيرعبادی در ميان روايات بسيار بيش‌تر از آيات است، اما مجموعاً بيش از ده درصد ميراث روايی ما را شامل نمی‌شود. در اسلام سنتی، بخش چهارم يعنی فقه معاملات اهميتی زائد الوصف يافته تا آن‌جا که اجزای ايمانی، اخلاقی و عبادی دين را تحت‌الشعاع
قرار داده است و در عبادات نيز قالب و صورت فقهی آن‌ها بر ديگر ابعاد اين جزء لايتجزای دين سايه افکنده است. ويژگی اصلی در تلقی جديد از اسلام، اهتمام فراوان و درجه اول به امور ايمانی، اخلاقی و عبادی به عنوان پيکره‌ی اصلی دين الهی است، به اين معنی که اين سه امر تعميق می‌شوند و جايگاه قرآنی خود را بازمی‌يابند و به مثابه شاخصه‌ی اصلی دين‌داری مطرح، شکوفا و گسترش می‌يابند. عمده تفاوت قرائت سنتی و جديد در بخش چهارم يعنی در فقه معاملات است. اسلام نوانديش منکر ضرورت شريعت و فقه نيست، بلکه منتقد شريعت تاريخی و فقه سنتی است و در احکام متعددی با برداشت گذشتگان اختلاف نظر دارد. لذا فقه تازه‌ای ارائه می‌کند که اگرچه در برخی احکام با فقه سنتی مشترک است، اما در برخی احکام ديگر از جمله احکام شرعی معارض حقوق بشر با آن تفاوت جدی دارد. فقه جديد به لحاظ حجم کوچکتر از فقه سنتی و به لحاظ برخی مبانی اجتهادی با اصول فقه سنتی تفاوت دارد.
تک تک احکام شرعی (غيرعبادی) در عصر نزول سه ويژگی داشته‌اند: اول: مطابق عرف آن روز عقلايی محسوب می‌شدند. دوم: مطابق عرف آن روز عادلانه تلقی می‌شدند. سوم: در مقايسه با احکام ديگر اديان و مکاتب راه‌حل برتر به حساب می‌آمدند. همگی اين احکام با رعايت سه ويژگی ياد شده در زمان نزول احکامی مترقی و در پی افکندن نظمی دينی موفق بودند. عقل جمعی آدميان در آن دوران راه‌حل بهتری در چنته نداشت و سيره‌ی عقلايی آن عصر معقوليت آن احکام را امضا می‌کردند و هيچ‌يک از اين احکام را ظالمانه، خشن، موهن يا غيرعقلايی ارزيابی نمی‌کرد.
به عبارت ديگر همه‌ی احکام شرعی از جانب شارع حکيم مطابق مصالح عباد وضع شده‌اند. مصلحت نوعيه ملاک جعل اوامر شرعی و مفسده‌ی نوعيه ملاک جعل نواهی شرعی بوده است. تا آن‌جا که هيچ حکم شرعی را نمی‌توان يافت که بدون رعايت اين مصالح و مفاسد نوعيه وضع شده باشند. يکی از مهم‌ترين شاخص‌های مصلحت نوعيه عدالت است. از اين‌رو جعل احکام شرعی مبتنی بر عدالت و انصاف بوده و عرف عصر نزول نيز کاملاً اين عدالت و انصاف را حس می‌کرده است.
هر حکم شرعی تا زمانی که تأمين‌کننده‌ی اين مصالح نوعيه باشد اعتبار خواهد داشت. احکام از اين حيث بر دو قسمند، قسم اول احکامی هستند که تلازم دائمی با مصالح و مفاسد دارند، يعنی مستمراً بر همان صفتی که بوده‌اند باقی خواهند بود و در شرايط مختلف زمانی مکانی مقتضای آنها عوض نمی‌شود، احکامی از قبيل وجوب انصاف، شکر منعم، حرمت ظلم و غدر، وجوب امانت‌داری و وفای به عهد، حرمت کذب و ... لايتغير باقی خواهند بود.
قسم دوم احکام افعالی هستند که تغيير عنوان حسن به قبح يا برعکس در آنها مجاز است. يعنی در شرايطی حسن و دارای مصلحت و در شرايط ديگری قبيح و فاقد مصلحت خواهند بود. اکثر احکام شرعی معاملات از قسم دومند، يعنی در برخی شرايط زمانی مکانی دارای مصلحت هستند و در ظرفی که اين مصلحت استيفا می‌شود شرعاً معتبرند. در تقسيم احکام شرعی به اين دو قسم و در وجود قسم دوم در ميان احکام شرعی ترديدی نيست و اين تقسيم در کتب کلامی و اصول فقه کاملاً رايج بوده است. تعارض مورد بحث بين احکام شرعی و انديشه‌ی حقوق بشر هرگز در قسم اول احکام مشاهده نمی‌شود، يعنی هيچ‌يک از احکام شرعی ملازم با مصالح و مفاسد دائمی تعارضی با انديشه‌ی حقوق بشر ندارند. مشکل تعارض در قسم دوم احکام شرعی است.
در عالم ثبوت، قسم اول احکام شرعی، به طور مطلق، دائمی و الی الابد وضع می‌شوند. اما شارع حکيم که بيش از همه به ظرفيت افعال و شرايط و وجوه مختلف هر فعل و اقتضاهای مختلف زمانی مکانی آگاه است، احکام قسم دوم را مشروط به بقای شرايط و مقيد به باقی بودن وجوه و اعتبارات و موقت به دوران خاص وضع می‌کند. يعنی اصولاً احکام افعالی که مصلحت و مفسده‌ی آنها در شرايط مختلف متفاوت است توسط خداوند به عنوان حکم ثابت و دائمی جعل نشده‌اند، بلکه از آغاز موقت و مقيد به بقای شرايط وضع شده‌اند.
اما در عالم اثبات، اغلب قريب به اتفاق احکام شرعی (يعنی حتی احکام قسم دوم) نيز به صورت مطلق و غيرمقيد به قيدی خاص و غيرموقت به زمانی مشخص اعلام می‌شوند. عدم ذکر ظرف زمانی حکم شرعی در احکامی که در واقع موقت و مقيد وضع شده‌اند مبتنی بر مصلحت خاص بوده است، از جمله اينکه بيان قيد يا امد زمانی قبل از انتفای قيد و پيش از رسيدن زمان انتفای مصلحت عقلاً لازم نبوده است و مردم به حکم ابدی ثابت راحت‌تر عمل می‌کنند تا حکم موقت و مقيد. از آنجا که شرايط و ظرف اول زمانی با شرايط و ظرف دوم زمانی در مصحلت متفاوت است اگر شارع حکم شرعی را مطابق شرايط و ظرف دوم وضع می‌کرد، اين حکم شرعی در شرايط و ظرف اول زمانی فاقد مصلحت می‌بود و جعل حکم بلامصلحت از جانب شارع حکيم قبيح است و اگر حکم شرعی اول را در شرايط و ظرف زمانی دوم استمرار بخشد، از آنجا که اين حکم در شرايط و ظرف زمانی دوم فاقد مصلحت است و عدم نسخ آن از جانب شارع حکيم قبيح است. بنابراين در اينگونه افعال که وجوه و اعتبارات مختلفی دارند و در شرايط مختلف زمانی مکانی مصالح و مفاسدشان تغيير می‌کنند چاره‌ای جز جعل حکم موقت نيست.
اينگونه افعال قابليت جعل احکام دائمی را ندارند. عدم جعل احکام ثابت شرعی نسبت به اينگونه افعال برخاسته از نقصان و کاستی و عدم قابليت خود اين افعال است والا فاعليت فاعل حکيم تام است. درباره‌ی افعالی که متصف به صفات متقابل حسن و قبح می‌شوند و با وجوه و اعتبارات مختلف دارای مصلحت يا مفسده می‌شوند، چاره‌ای جز جعل حکم موقت مقيد به بقای مصلحت در عالم ثبوت نيست و چون مصلحت غالب در عالم اثبات ابراز حکم به صورت مطلق و غيرموقت است غالب قريب به اتفاق احکام شرعی به گونه‌ی مطلق چه از حيث زمانی و چه از حيث شرايط صادر شده‌اند، اما به بيان دقيق شيخ طوسی فقيه و اصولی بزرگ قرن پنجم در عده الاصول مکلفان در مواجهه با احکام شرعی می‌بايد معتقد باشند که اوامر و نواهی شرعی «مادام المصلحه» است و ادای تکليف را با چنين شرطی اراده کنند. يعنی همه‌ی احکام شرعی (قسم دوم) در واقع مشروط، مقيد و موقت هستند، مشروط و مقيد به شرط و قيد بقای مصلحت و موقت به زمان وجود آن مصلحت.
احکام شرعی موجود در قرآن کريم و سنت پيامبر (ص) و ائمه (ع) از دو قسم فوق خارج نيستند. به بيان دقيق‌تر اکثر اوامر و نواهی و احکام وضعی در کتاب و سنت از قسم دوم هستند يعنی اگرچه لسان دليل مطلق و غيرمقيد است، اما در عالم ثبوت و واقع مشروط و مقيد به بقای مصلحت و موقت به زمان وجود آن مصلحت هستند. قرآنی بودن يک حکم شرعی به معنای اين نيست که از احکام دائمی ملازم با مصلحت مستمر است، بلکه بسياری از احکام شرعی که با وجوه و اعتبارات مختلف مصلحتشان تغيير می‌کند نيز مستند قرآنی دارند. در واقع بحث ناسخ و منسوخ که از مهمترين مباحث علوم قرآنی، کلام و اصول فقه است به همين معنا است. نسخ يعنی رفع حکم ثابت شرعی به واسطه‌ی به سر آمدن زمان و امد آن.
شرط اصلی نسخ اين است که منسوخ از احکام شرعی قسم دوم باشد يعنی احکامی که ملازم مصلحت يا مفسده‌ی دائمی نيستند و تغيير مصلحت يا مفسده‌ی آنها در شرايط مختلف زمانی مکانی و وجوه و اعتبارات گوناگون ممکن باشد. بنابراين نسخ در قسم اول از احکام شرعی راه ندارد، اما قسم دوم هم نسخ در آن ممکن است و علاوه بر آن نسخ در اين قسم واقع شده است.
تبليغات خبرنامه گويا
advertisement at gooya dot com
Buy Luxury CarsBMW, Mercedes Benz,... Reviews & Priceswww.12buyacar.com
آلبوم عکس اينترنتي چاپ عکس بررسي دوربين هاي ديجيتالwww.delmarcamera.com
DiamondsEngagement Rings by Reflecting Conceptswww.reflectingconcepts.com
واضح است که مراد از نسخ در قرآن، نسخ حکم بدون نسخ تلاوت است. يعنی در عين پذيرش اينکه آيه‌ی منسوخ از جانب خداوند بر پيامبر نازل شده است و الی الابد جزء قرآن خواهد بود و در تلاوت و اعجاز و بلاغت و ديگر مباحث قرآنی می‌توان به آن استناد کرد، اما حکم آن توسط آيه‌ی ديگر قرآنی نسخ شده است، يعنی اينکه آيه‌ی منسوخ دال بر حکم موقت و مشروط بوده اگرچه به لسان غير موقت و مطلق ادا شده بوده است و با نزول آيه‌ی دوم درمی‌يابيم که امد يا زمان حکم به سر رسيده و مصلحت آن منتفی است و تکليف در عمل به آيه‌ی دوم (يعنی آيه‌ی ناسخ) است. به فرموده‌ی امام علی (ع) کسی که ناسخ و منسوخ را از هم تميز نمی‌دهد، هلاک می‌شود و باعث هلاکت ديگران می‌گردد. به هر حال علم ناسخ و منسوخ از ضروريات علم تفسير است. از جمله مهمترين موارد نسخ در قرآن کريم نسخ آيه‌ی نجوی (آيه‌ی ١٢ سوره‌ی مجادله) با آيه‌ی سيزدهم همان سوره، نسخ عدد جنگجويان (آيه‌ی ٦٥ سوره‌ی انفال) به آيه‌ی بعدی همين سوره، حکم عده‌ی زن بيوه (آيه‌ی ٢٤٠ سوره‌ی بقره) به آيه‌ی ٢٣٤ همين سوره، حکم جزای فحشا در آيات ١٥ و ١٦ سوره‌ی نساء، حکم ارث بردن به ايمان در آيه‌ی ٧٢ سوره‌ی انفال به آيه‌ی ٦ سوره‌ی احزاب و تغيير قبله از بيت‌المقدس به مسجد الحرام در آيات ١٤٢ تا ١٥٠ سوره‌ی بقره قابل ذکر است. مراجعه به کتب علوم قرآنی و مطالعه‌ی آيات ناسخ و منسوخ ترديدی باقی نمی‌گذارد که حکم شرعی مستند به قرآن کريم با سنت متواتر هم امکان نسخ دارد هم در موارد مشخص اين نسخ واقع شده است. حکم شرعی که با خبر واحد ثابت شده است نيز مشمول امکان و وقوع نسخ می‌باشد.
در امکان و وقوع نسخ در آيات و روايات متواتر و اخبار واحد بحثی نيست، بحث در ناسخ است. دليل ناسخ نمی‌تواند از دليل منسوخ ضعيف‌تر باشد. ناسخ آيه‌ی قرآن، آيه‌ی قرآن يا سنت متواتر پيامبری است که «لاينطق عن الهوی»، ناسخ سنت متواتر، آيه‌ی قرآن يا سنت متواتر ديگری. خبر واحد ظنی صلاحيت نسخ آيه‌ی قرآن و سنت متواتر را ندارد. آيا دليل عقل قطعی صلاحيت نسخ حکم شرعی را دارد؟ جان کلام در پاسخ به اين سئوال کليدی است. سئوال را می‌توان به سئوال ديگری تحويل کرد و آن اين است: در تعارض دليل نقلی و دليل عقلی چه بايد کرد؟ اگر دليل عقلی يقينی باشد قرينه بر تصرف در ظاهر دليل نقلی می‌شود يعنی دليل نقلی با دليل عقلی تأويل می‌شود يا به بيان دقيق‌تر دليل عقلی بر دليل نقلی ترجيح داده می‌شود. اين ديدگاه اتفاقی علمای عدليه اعم از معتزله و اماميه است. لازمه‌ی اين مبنای متين امکان نسخ احکام شرعی نقلی با حکم عقلی يقينی است. عالمانی که عقل را يکی از ادله‌ی اربعه‌ی شرعی می‌دانند، در واقع بحثشان به امکان نسخ حکم شرعی نقلی با حکم شرعی عقلی تحويل می‌شود. اگر تمام احکام شرعی قسم دوم (يعنی احکام افعالی که مصالح و مفاسد مترتب بر آنها با وجوه و اعتبارات مختلف و با شرايط متفاوت زمانی مکانی دستخوش تغيير می‌شود) در واقع مشروط به بقای مصلحت و موقت باشند و اگر عقل به طريقی از طرق به يقين احراز کرد که مصلحت اين حکم شرعی در اين زمان منتفی شده است، معلوم می‌شود که حکم شرعی ياد شده توسط حکم عقل نسخ شده است و پس از حکم عقل، حکم شرعی پيشين تکليف بالفعل محسوب نمی‌شود. اگر عقل صلاحيت کشف حکم شرعی را دارد، بی‌شک صلاحيت کشف امد و زمان حکم شرعی را نيز خواهد داشت. ناسخ بودن حکم عقلی معنايی جز توانايی آن برای تقييد زمانی حکم شرعی ندارد.
به نظر می‌رسد انديشه‌ی سنتی در علوم کلام، اصول فقه و تفسير قرآن با مراحل مختلف اين استدلال مشکلی نداشته باشد، الا در يک نکته و آن اين است که اگر در جايی عقل چنين ادراکی کرد حجت است، اما عقل قطعی چنين ادراکی نکرده است که بخواهيم به آن استناد کنيم. در واقع با چنين عالمانی نزاع صغروی خواهد بود نه کبروی، يعنی با آنان علی القاعده و در مبانی اختلافی نيست، اختلاف در مصاديق است. هرگونه اين اختلاف را تعبير کنيم نتايچ عميق و ژرفی در پی خواهد داشت. در ريشه‌يابی اين مسأله درمی‌يابيم که تا حدود يکی دو قرن قبل در حوزه‌ی احکام شرعی تعارضی بين ادله‌ی نقلی و دليل عقلی مشاهده نمی‌شد، به علاوه فقيهان در استنباط خود از کتاب و سنت پاسخ مسائل عصر خود را می‌يافتند به نحوی که نيازی به مراجعه به دليل عقل نبود، حتی عدليه و اصوليون که عقل را نيز حجت می‌دانستند، در روند استنباط چندان فرقی با اشاعره و اخباريون که هر يک به نحوی حجيت عقل را انکار می‌کردند نداشتند. لذا در مباحث مورد نظر ما در حوزه‌ی حقوق بشر بين احکام شرعی فقيه اشعری و معتزلی و اخباری و اصولی تفاوت چشمگيری نيست. برای نمونه در محورهای شش‌گانه بحث کافی است به آرای غزالی اشعری و ابن ابی الحديد معتزلی و شيخ يوسف بحرانی اخباری و صاحب جواهر اصولی مراجعه شود تا يقين حاصل شود که دليل عقل به چه ميزان در استنباط احکام شرعی دخيل بوده است.
ويژگی اصلی دوران جديد شکوفايی عقل انسانی است، عقل نقاد هيچ خط قرمزی را به رسميت نشناخته و از همه چيز حتی اموری که در گذشته غيرقابل پرسش بوده، پرسيدن آغاز کرده است. انسان معاصر به بسياری امور پی برده است که در گذشته در هاله‌ای از رمز و راز رها شده بود. اين به معنای آن نيست که بشر امروز همه چيز را می‌داند و مجهولی برايش باقی نمانده است، برعکس هم به قلمرو دانش او افزوده شده هم به عمق و گستره‌ی جهلش بيش‌تر پی برده است. متهورانه می‌پرسد، متواضعانه پاسخ می‌دهد. هيچ عالم دينی نمی‌تواند خود را از تحقيقات جديد عقلی از قبيل روش تحليل محتوا، روش تأويل متن (هرمنوتيک)، فلسفه‌ی دين، کلام جديد، جامعه‌شناسی دين، روانشناسی دين، روش‌پژوهش تاريخی، فلسفه‌ی حقوق، فلسفه‌ی اخلاق و ... بی‌نياز بداند.
نمی‌توان با توقيفی يا تعبدی دانستن همه‌ی احکام معاملات، يا اتکای آنها به مصالح و مفاسد خفيه راه را بر نقد و اعتراض‌ها بست. امروز در حوزه‌ی احکام شرعی غيرعبادی انسان معاصر می‌پندارد به مصالح و مفاسد برخی اوامر و نواهی دست يافته است. انسان معاصر يقيناً برده‌داری را ظالمانه، غيرعقلايی و قبيح ارزيابی می‌کند. تبعيض حقوقی ناشی از دين و مذهب يا ناشی از جنسيت را عادلانه و عقلايی نمی‌داند. حق ويژه‌ی فقيهان و روحانيون را در حوزه‌ی عمومی غيرمنصفانه و غيرعقلايی ارزيابی می‌کند. هرگونه محدوديت آزادی مذهب را تضييق حقوق ذاتی انسان اعلام می‌کند. مجازات‌های خشن بدنی را برنمی‌تابد. هر جا عقل حکمی را درک کرد حجت است، حجت بالذات. انسان معاصر در ادراک خود در اين امور ترديدی ندارد. اگر کسی هنوز به چنين ادراکی دست نيافته مجاز نيست ادراک ديگران بلکه عرف عقلايی معاصر را تخطئه کند.
عقل مسلمان معاصر در برخی احکام شرعی اسلام سنتی با ادله‌ی نقلی همسو نيست، بلکه معارض است. قوت عقل امروز به ميزانی است که می‌تواند قرينه‌ی تصرف در ادله‌ی نقلی و کاشف از موقت بودن آنها را باشد. بحث عقل از بحث بسيط ديروز که منحصر به مستقلات عقليه و مسأله‌ی حسن و قبح عقلی بود به مراتب گسترده‌تر و عميق‌تر شده است. شکافتن اين بحث مبنايی به مجال ديگری احتياج دارد.
به هر حال مسلمان معاصر در متن دين يعنی در کتاب و سنت دو انديشه را در کنار هم مشاهده می‌کند: اول انديشه‌ای سازگار با حقوق بشر شامل دو نوع گزاره، يکی گزاره‌هايی که تعارضی با انديشه‌ی حقوق بشر ندارند و ديگر گزاره‌هايی که صريحاً دلالت بر حقوق ذاتی انسان از آن حيث که انسان است دارند. اينگونه گزاره‌ها در قالب عمومات و اطلاقات در آيات مکی، در سيره‌ی پيامبر (ص) در مکه و از جمله در سيره‌ی امام علی (ع) در دوران زمامداری به چشم می‌خورد. دوم انديشه‌ی ناسازگار با حقوق بشر، شامل گزاره‌هايی صريح در تعارض با انديشه‌ی حقوق بشر و نص در تبعيض حقوقی انسان‌ها به لحاظ دين، مذهب، جنسيت، حريت و رقيت و فقيه و عوام بودن و صريح در نفی آزادی مذهب و مجازات‌های خشن و موهن. اينگونه گزاره‌ها را در برخی آيات مدنی، قسمتی از سيره‌ی پيامبر (ص) در مدينه و برخی از روايات ائمه (ع) در قالب دلالت‌های صريح آمده است.
اسلام سنتی در مواجهه با دو انديشه‌ی فوق، دلالت دسته‌ی دوم ادله را اقوی يافته، چرا که ادله‌ی دسته‌ی اول از سه قسم ادله‌ی عام، مطلق يا مجمل بيرون نيست و ترديدی نيست که ادله‌ی دسته‌ی دوم که خاص، مقيد يا مبين هستند در جمع دلالی با تخصيص و تقييد و تبيين مقدم می‌شوند. در اين جمع تمام احکام شرعی اعم از دسته‌ی اول و دوم احکام ثابت و دائمی و غيرموقت محسوب می‌شوند. اين نحوه‌ی جمع ادله در زمان ما در تعارض با انديشه‌ی حقوق بشر ارزيابی می‌شود. در راه‌حلی که ارائه شد ادله‌ی نقلی دسته‌ی اول با دليل عقل تقويت می‌شوند. دليل عقل قرينه‌ی تصرف در اطلاق زمانی احکام دسته‌ی دوم شده، کشف از تقيد آنها به مصلحتی که امروز فوت شده و موقت به زمان بقای مصلحت می‌کند، به بيان دقيق‌تر دليل عقل مؤيد به ادله‌ی نقلی دسته‌ی اول، ادله‌ی نقلی دسته‌ی دوم که معارض انديشه‌ی حقوق بشر بودند نسخ می‌کند و خبر از انتفاء مصلحت آنها می‌دهد. با خلع يد از ادله‌ی معارض و منسوخيت آنها تعارض از بنياد رفع می‌شود.
سه شرط عقلايی بودن، عادلانه بودن و برتر از راه‌حل‌های ديگر اديان و مکاتب بودن تنها شرايط عصر نزول نيست. بلکه در هر عصری احکام شرعی غيرعبادی مطابق عرف عقلای همان عصر می‌بايد تأمين‌کننده‌ی سه شرط فوق باشند. مخالفت يقينی حکمی با سيره‌ی عقلای دوران ما يا تنافی با ضوابط عدالت در اين عصر يا مرجوحيت در قبال راه‌حل‌های عصر جديد کاشف از موقت بودن، غيردائمی بودن و به يک معنی منسوخ شدن چنين احکامی است. يعنی چنين احکامی متناسب با مقتضيات عصر نزول بوده است نه از تشريعات دائمی و ثابت شارع. پای مقتضيات زمان و مکان را پيش کشيدن يعنی پذيرش موقت بودن حکم شرعی. مقتضيات زمان و مکان لزوماً ثابت نيست، بلکه متغير و مختلف است. فلسفه‌ی وجود چنين احکامی در متن کتاب و سنت قطعی لزوم حل مشکلات عصر نزول و زمان‌های مشابه است. اگر شارع در اين بخش از احکام شرعی مقتضای زمان و مکان دوران پيامبر (ص) و عرف عصر نزول را لحاظ نمی‌کرد و مردم را به خودشان رها می‌کرد آن هم با توجه به نياز شديد مردم آن زمانه به اينگونه احکام و ناکافی بودن تجربه‌ی عقل جمعی بشری در اين زمينه، از حکمت بالغه‌ی خداوند به دور بود. پيامبر (ص) با همه‌ی کمالاتش بدون کمک مستقيم خداوند از پس حل مسائل و مشکلات متعدد سامان دينی و اداره‌ی جامعه برنمی‌آمد و در بسياری اوقات چشم انتظار نزول باران وحی الهی می‌نشست. بنابراين چاره‌ای جز اين نبود که در کنار احکام شرعی ثابت و دائمی، احکام شرعی موقت و مقيد به بقای مصلحت در عالم ثبوت جعل شود و در متن کتاب و سنت گنجانيده شود. اطلاق زمانی لسان دليل حتی تصريح به تأبيد (ابدی بودن حکم) با ظهور دليل ناسخ مانع از منسوخ شدن حکم شرعی اول نيست. سلف صالح اين نکته را بالاتفاق پذيرفته است.
اجتهاد يعنی تمييز احکامی که مطابق مقتضای زمان و مکان و شرايط عصر نزول تشريع شده‌اند از احکام ثابت و دائمی شرعی. خلط اين دو قسم با يکديگر و همه‌ی احکام شرعی موجود در کتاب و سنت را احکام دائمی و ثابت اسلامی برای همه‌ی زمان‌ها و مکان‌ها معرفی کردن حکايت از غفلت از درک صحيح معنای دين، هدف بعثت و غايات شريعت می‌کند. آنان که احکام فرعی و قالب‌های عملی را برتر از اهداف و غايات دين دانسته‌اند و برای عرف ديروز ولو عرف عصر نزول قداست قائل شده‌اند، در حالی که غايات قدسی دين و اهداف متعالی شريعت را معطل گذاشته‌اند از اجتهاد صحيح بدورند. تکرار مکرر فتاوای گذشتگان و تبديل احوط به اولی نامی جز تقليد از سلف صالح ندارد. احکام شرعی مطلوب بالعرض و غايات متعالی دين مقصود بالذات هستند.
به بيان ديگر احکام شرعی فرعی طريق تحصيل غايات قدسی اصلی دين هستند، هر راهی تا زمانی اعتبار دارد که ما را به مقصد برساند. راه موضوعيت ندارد، طريقيت دارد. اگر به يقين (نه به ظن و حدس و گمان) محرز شد که حکمی ديگر طريقيت ندارد و مصلحت آن منتفی شده و موصل به مقصد نيست، در اين صورت واضح است که اعتبار آن تا زمان طريقيت آن بوده است نه مطلقاً. اگر مجتهدان بصير و فقيهان خبير و اسلام‌شناسان آگاه به زمان در اين وادی برنخيزند، مطمئن باشند مشکلات و بحران‌های جدی دينی و فرهنگی، دين و شريعت را به محاق حاشيه خواهد کشانيد. واضح است که تشخيص احکام مشروط به مصلحت و موقت از احکام ثابت و دائمی کاری تخصصی است و آشنايی عميق با کتاب و سنت از يک‌سو و اطلاع از دستاوردهای جديد دليل عقل (يا توانايی‌ها و محدوديت‌های عقل در عصر تجدد) می‌طلبد.
اگر احياناً کسی از نسخ دائمی (با وجود تمام بودن ادله و رعايت احتياطات لازم) واهمه دارد، می‌تواند از نسخ موقت استفاده کند، به اين معنی که امکان بازگشت به حکم منسوخ در شرايط زمانی مکانی جديد آينده را منتفی نداند، يعنی هر دو دليل ناسخ و منسوخ مقيد به مصلحت و موقت فرض می‌شوند و مطابق مصلحت تشريع عمل می‌شود. مسأله‌ی نسخ موقت در مباحث علوم قرآنی بی‌سابقه نيست.
ضمناً مصالح و مفاسد واقعی احکام که گاهی از آن با عنوان مصالح و مفاسد خفيه و گاهی با عنوان مصالح و مفاسد نفس‌الامری احکام شرعيه ياد می‌شود کاملاً با عنوان مصلحت نظام در فقه المصلحه يا فقه حکومتی تفاوت دارد. در عنوان اول مصالح نوعی انسان مطرح است و در عنوان اخير مصلحت يک رژيم سياسی يا آنچه حاکم می‌پندارد مصلحت مردم است. تشخيص مصلحت نوعی برعهده عرف عقلا و عالمان دين است و تشخيص مصلحت نظام به عهده‌ی رجال سياسی و هيأت حاکمه. آن يکی در مرتبه‌ی جعل احکام شرعی است و اين يکی ملاک جعل احکام حکومتی.
نظريه‌ی شما بی‌شک تنور روشنفکری دينی را در ايران داغ‌تر خواهد کرد و منشأ نقد و ابرام‌های فراوان خواهد شد. ما پيشاپيش از شما خواهش می‌کنيم که اين ديدگاه جديد را با شرح و بسط بيش‌تری منتشر کنيد تا ابعاد مختلف آن مشخص‌تر شود. سئوالات فراوانی نيز با هر مطلپ جديد شما برای ما مطرح شده است، اما بالاخره در يک جا بايد مصاحبه را به چايان برد. ضمن آرزوی موفقيت برای شما اگر نکته‌ای باقی مانده باشد يا توصيه‌ای برای خوانندگان اين نظريه لازم می‌دانيد، متذکر شويد.
آری، سخن به درازا کشيد اما حکايت همچنان باقی است. اميدوارم فرصت و توفيق شرح و بسط مطلب پيدا کنم. از همه‌ی خوانندگانی که نسبت به مباحث مطرح شده انتقادات يا پيشنهاداتی دارند به ويژه از فضلای حوزه‌های علميه و معتقدان به اسلام سنتی انتظار می‌رود بر من منت بگذارند و کاستی‌ها و نقصان بيانات مرا متذکر شوند. اميدوارم ماهنامه‌ی آفتاب نيز امکان انتشار نقدهای علمی را فراهم آورد. بی‌شک با تضارب آرا و نقد و ارزيابی رأی پخته‌تر خواهد شد.
در پايان مناسب می‌دانم برای دفع دخل مقدر نظر پيروان قرائت رسمی دين را به فتوای مرحوم آيت‌الله خمينی جلب کنم. ايشان در کتاب الطهاره تصريح کرده‌اند «اگر بدانيم که کسی اصول دين را پذيرفته و اجمالاً قبول دارد که پيامبر احکامی داشته، ولی در وجوب نماز يا حج ترديد داشته باشد و گمان کند که اين احکام در اوايل اسلام واجب بوده، ولی در زمان‌های اخيرواجب نيستند، اهل دين چنين انسانی را غيرمسلمان نمی‌شمارند، بلکه دلايل کافی برای مسلمان بودن چنين شخصی وجود دارد.»